مدت ها پیش گفتم پیامبر نبودم که با خطایی مرا پس زدی

و گفت خدا نبودم که ببخشم و بگذرم ...

گفتم عدالت برای فرشته هاست و انسان نیاز به بخشش دارد!

ولی گذشت و اهمیتی به گفته هایم نداد...

و قصه ما ؟! قصه هاییست که سر تکمیل ندارند

ما و  زمینی که بوی نفرت میدهد

وخورشیدی که شکایت به پیش خدا میبرد!

آخر خورشید هم میداند که هرچه گرم تر میکند بوی تعفن بیشتر میپیچد

انسان هایی که جرات فهمیدن پوچی زندگی هایشان را ندارند ...

زندگی هایی که در پی کسب رستگاری ادامه میابد ...

و رستگاری ای که به محض لمس شدن ناپدید میشود

دوستانی که بدتر از دشمنان ما را به انزوا محکوم میکنند

و انزوایی که مارا به افکار جور واجور میکشاند

افکاری که بدتر از انگل و ویروس به شکل نابود نشدنی جا خوش کرده اند

و مارا به سیاهی میکشانند

و منی که در این سیاهی غرق شده ام

منی که انگار هرگز برای کسی کافی نبوده ام ... حتی خودم :)