یکی از دوستانم را در گوشی ام نیمه دیگر سیو کرده بودم

تا کنون مرا به خانه اش یا جایی برای گفت و گو دعوت نکرده است

یک بار ناگهانی ب او زنگ زدم و خانه اش رفتم اما بعد از یک ساعت از او خواستم که بیرون برویم

8 سال است که یکدیگر را میشناسیم و من در این سه سال اخر احساس میکردم روابط عمیقی با یکدیگر داریم

حتی با اینکه کم صحبت میکنیم احساس میکردم که دوست خوبی برایش هستم

که میتواند آسوده درباره آنچه دوست دارد با آن سخن بگوید

نمیدانم میدانید یا نه ولی با در نظر گرفتن تمام دفعاتی که قلبم را شکست او را دوست داشتم

من دوستان زیادی دارم چه در دنیای واقعی چه در دنیای مجازی

اما از شما چه پنهان دوستان مجازی ام را بیشتر دوست میدارم

نمیدانم شاید چون آنقدر آن ها را جدی نگرفته ام که بتوانند دلم را بشکنند

شاید چون شانس من اینگونه بوده که آدم هایی که از احساسات یا شخصیت و شعور بویی برده اند در نزدیکی من نیستند

حتی نمیدانم چرا با اینکه دیگر ب این دوستم اهمیت نمیدهم قلبم از سخنانش به درد آمده و با نوشتن این ها اشک از گونه هایم جاری شده

و ببخشید اما میخواهم امشب خودم را خالی کنم و ببخشید که میخواهم طولانی بنویسم تا دیگر چیزی در ذهنم نماند و هرکسی این را نخواند

من میخواهم تنهایی ام را در میان شلوغی اطرافیانم حس کنم من میخواهم درد و رنجش را در آغوش بگیرم

و نمیخواهم برایشان جوابی به دیگران بدهم

چرا برایش صحبت کردن با ادم هایی ک ندیده ای عجیب است؟

مگر غیر از این است که آنچه روحمان را نوازش میکند دلنشین تر از لمس تنمان است؟

چرا گمان میبرد من با داشتن ادم های زیادی در اطرافم باید آدم بسیار باحوصله یا بیکاری باشم؟

نیازی به پیدا کردن آدم هایی شبیه ب خودمان نیست اگر اینگونه بود ک آینه شبیه ترین ادم ب ما را نشانمان میداد!

نمیگویم دیدن کسی ک در برخی چیزها مانند تو باشد دلنشین نیست اما تفاوت ها هم جذابیت خود را دارند

میگوید نمیتواند حد وسطی داشته باشد و یا در زندگی اش ان شخص واقعا دوست داشتنیست

که دوستش میشود یا میشود آشنا

اما در ادامه که با زبانی دیگر میخواهم جایم را در زندگی اش بدانم

میگوید من در زندگی اش نیستم! این ادم خود در حرفهایش و تفکراتی که سفت و سخت پایشان ایستاده گم شده

مانند کسانی رفتار میکند که با خواندن چند کتاب احساس میکنند حرفهایشان درست است و کسی بهتر از انان نمیفهمد

اما کتاب ها از نظریات نویسندگان سخن میگویند و از نظر من احساسات ادمی و چیزهایی ک با آن ها سروکار دارد

در هیچ دو ادمی مثل هم نیست چون سرگذشت و دیدگاه هیچ دو ادمی مانند هم نیست

مگر آدم هایی ک ما مجازی میپنداریمشان در واقعیت قلب ندارند و وجودشان از گوشت و استخوان نیست؟

اگر یکبار قلب من شکسته باشد باید از تمام دنیا دست بکشم؟

مگر کیفیتی که از آن سخن میگویی این است که وقتی ناراحتی درمان حالت باشند و وقتی ب آن ها نیاز داری کمک حالت؟

خودت ک دوستی در فاصله نزدیک من هستی چه گلی بر سر من زده ای؟

نمیدانی حتی یکی از این ها ک بیهوده میپنداریشان کوچیک ترین زخم زبانی مانند تو ب من نزده اند

حقیقتا ساعت 4 صبح نمیدانم چه بلغور میکنم

من از تنهاییم و شلوغی دورم لذت میبرم مشکل آن کجاست؟

تناقضش؟! مشکلی نیست با دردهایم هم کنار آمده ام

مثلا هربار احساس خفگی و بغض داشتم از همه جا محو شدم و در گوشه اتاقم آرام گریستم

فاطمه درونم را ب آغوش کشیدم و در گوشش زمزمه کردم رویاهای دیروز و امروزش را

شاید باید بهتان بگویم ک هیولایی جدید ب بدلندز تبعید شده است و اکنون فرمانروای این قلمروست

ملکه ای باذکاوت که تمامی اهالی بدلندز را به خوبی تحت کنترل دارد

به من میگوید آدم ها در تنهایی رشد میکنند

این روزها مطمئنم ک زندگی ام از او پربار تر بوده اما ترجیح میدهم هیچ چیزی نگویم

دیگر نمیخواهم ادامه چت هایمان را برای بار دوم بخوانم تا در اینجا ثبت شان کنم

من با نوشتن همین چند کلمه اورا برای همیشه از زندگی ام خط زدم

کاش روزی برسد که دیگر مردمان این شهر را نبینم

فامیل های دور و نزدیکی که جز دو رویی هیچ نشانم نداده اند

مردمی که تنها کارشان قضاوت است

و دوستانی که جز دل شکستن هیچ به ارمغان نیاورده اند

کاش بروم ب جایی ک بتوانم آسوده در آرامش و آن طور که میخواهم زندگی کنم