خیلی وقت بود حوصله نوشتن نداشتم

حتی الان هم حس نوشتن نیست! ولی مینویسم

کنکور همیشه برای من غول بزرگی بوده

یه هیولای بی شاخ و دم که از بعد ورود به مدرسه باهاش آشنا میشیم

فکر میکردم بزرگ که شدم راحت ازش میگذرم

و وقتی بزرگترشدم خیلی سعی کردم ازش بگذرم

 ماه های آخر دیگه نتونستم و کتابارو گذاشتم کنار

اونم بخاطر تمام فشارایی که از همه سمت تحملش میکردم

 دیگه نمیخواستم اون احساسو داشته باشم

دیگه نمیخواستم با هیچکدوم از اون افکار و احساسات کنار بیام

 نباید عقب میکشیدم و کشیدم !  تسلیم شدم!

دیروز که رتبمو دیدم یه غم نشست ته دلم

یه پشیمونی که چرا اینکارو کردم

اینکه اینجوری حرف میزنم به این معنی نیست که مجاز هم نشده باشما!

نه اینطور نیست ولی این چیزی نبود که من میخواستم

ولی رتبه بقیه بچه ها خوشحالم کرد ... خیلی خوبه که نتیجه زحماتشونو گرفتن

خب اگه از حال و هوای دیروز بگم

معمولا بعد دیدن نتایج یا خیلی خوشحالیم یا خیلی غمگین

و من با وجود مهمونای دیروزمون با اینکه غمگین بودم فقط میتونستم شاد باشم

دلم میخواست جیغ بزنم دلم میخواست دراز بکشم و به اسمون زل بزنم

ولی فقط میتونستم بخندم!

و خب شب هم انگار نمیخواست صب بشه

و من تصمیم گرفتم دوباره تلاش کنم تابه آرزوها و خواسته هام برسم