کل زندگیم بعضیا اسم دوست رو روی خودشون گذاشتن

تا ازم استفاده کنن ... تا بهشون اعتماد کنم ... تا تنهاییشون رو پر کنم

مطمئنم تو خوبی به هیچکدومشون کم نذاشتم

ولی چیزی که فهمیدم این بود که من برای هیچکدومشون کافی نبودم!

هیچوقت یاد نگرفتم توی دوستی باید چطور باشم که از اینور و اونور بوم نیفتاده باشم!

بعدنا فهمیدم بعضیاشون دوست داشتن که از یه طرف بوم بیفتم

همیشه چه ظاهرا چه باطنن خوبیشونو خواستم و خودشونم میدونستن یا میدونن

ولی من همیشه توی دوستیام یه ترس عمیق داشتم

اونم طرد شدن بوده ... که ساده ازم بگذرن ...

انگار که هیچوقت نبودم! ...

این باعث میشد که بعد از رفتنشون توی خودم دنبال عیب بگردم

که همیشه از خودم بپرسم چرا!

شاید اگه خیلی جاها میتونستم چیزی که تو ذهنم میگذره رو بگم

اونا نمیرفتن یا روابطم ادامه پیدا میکرد

ولی من در عین اینکه خیلی جاها قدرت بیان قوی دارم

یا جسارت بالا برای حرف زدن

یه جاهایی هم لال میشم!

شیاطین ذهنم توانایی حرف زدن و انجام هرکاریو ازم صلب میکنن

و نتیجش این میشه که میشینم و ساعت ها فکر میکنم که چیشد!

چیزی که بهش فکر میکنم این روزا اینه که

مثلا شما با یکی خیلیی صمیمی هستین!

بعد اون با دشمن شما هم صمیمی باشه!

میتونین به چنین رابطه ای ادامه بدین؟ میتونین اون شخص رو دوست خودتون بدونین؟

میتونین اعتماد کنین؟ و وانمود کنین که اتفاقی نیفتاده؟!

حقیقتا که من نمیتونم

درسته دوستش دارم ... حرفمو میفهمه ... افکارمون تا حدودی شبیه همه

ولی نمیتونم باهاش ادامه بدم!

حتی بعضی وقتا که فکر میکنم میبینم زبون تند و تیزش اینقد بم کنایه زده که ...

جدا من چرا اینقدر توی روابطم داغونم؟

مشکل از کجاست؟ من یا آدمایی که فکر کردم دوستمن؟

متنفرم از اینکه باز تهش نمیتونم همه حرفایی که میخواستم بزنمو بنویسم و فقط همینا از مغزم تراوش کردش

انگار که بقیه افکار مربوط به این موضوع توی ذهنم گوله گوله شدن و از صافی مغزم نمیگذرن!

چی گفتم یهو! یاد فصل پنجم زیست دهمم افتادم !

منم یه دوست واقعی میخوام :) که خوبی نرسونه ولی خوردمم نکنه :) چیز زیادیه؟