خب اول از همه بنویسم از اینجایی که دوم عید رفتیم خونه یکی از فامیلا که توی یه شهر دیگس

قرار بود فردا برگردیم ولی چند روز بودیم

توی این چند روز حس های زیادیو تجربه کردم

مثلا برای اولین بار موهامو رنگ کردم (نه همشو قسمت هاییشو اونم رنگ آبی فیروزه ای که داره مایل میشه به سبز)

یا وقتی همه با هم زدیم بیرون تو ماشین کلی آهنگ خوندیم و رقصیدیم

یا وقتی رفتیم یه جا دور از شهر دو سه باری با تمام توانم جیغ زدم با اینکه برام سخت بود

یا وقتی رفتیم خونه بابابزرگشون فکر کردم بابا بزرگ خودمه و به زور جلو اشکمو گرفتم

و وقتی برگشتیم حسابی از دلتنگی گریه کردم

اووم دیگه از کجا بگم

خیلی دلتنگ پسرعموی کوچیکمم هنوز از بعد اون شبی که برای رای دادن رفتم ندیدمش

یه عمو بیشتر ندارم ولی انگار همونم ندارم :)

به شدت این روزا بهم ریختم شاید چون قرص اهن ندارم و این روزا زیاد میخوابم؟

شایدم بخاطر اینه که قرص فلوکسیتینم تموم شده و ندارم؟

شایدم چون این روزا بیشتر و دیوونه تر عاشق کسی هستم که دو سالع رابطمونو تموم کرده؟

شایدم چون قرنطینه بهم سخت میگذره؟

نمیدونم چه مرگمه ولی این احساساتو دوست ندارم

اینکه هربار بهش پی ام میدم روحم هزار تیکه میشه و احساس میکنم تمام غرورم خورد میشه

شایدم چون همیشه تمام تلاشمو میکنم شاد باشم و روحم افسردس دارم از دوگانگیم هزار تیکه میشم

هیچی اونجوری که میخوام پیش نمیره

درسام اونجوری که میخوام خونده بشه خونده نمیشه

نمیدونم دارم چیکار میکنم و این کلافم میکنه

کاش یکی بود منو بغل میکرد میگفت اشکال نداره که درست میشه

ذهنم شدیدا عاشق زندگیه کلی رویا پردازی میکنه کلی هدف میخواد

ولی قلبم؟ هرکیو دوست داره دوسش نداره

به هرکی اهمیت میده بهش اهمیت نمیده

مشکل من آدما نیستن مشکل خودمم که دچار دوگانگی شدم

اینقدر خیلی جاها خودم نبودم اینقدر از خودم آدمای متفاوت ساختم

الان سردرگمم که کی هستم؟ چجور ادمی ام؟

عجیبه نه؟