۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

همیشه پا میشم

 

بعضی روزا که سرم پر میشه از کلمات درهم و برهم لپ تاپمو روشن میکنم و میام بیان

شروع میکنم به نوشتن و نمیدونم چطور وسط مسطاش رشته افکارمو از دست میدم

هرچی نوشتم رو پاک میکنم و دوباره از یه چیز دیگه مینویسم و یهو کلافه میشم و میذارم میرم

نمیدونم چرا همیشه احساس میکنم اگه چیزی قراره بنویسم باید کامل توضیح داده بشه

خب اینجوری خواننده بهتر درک میکنه ولی الان نظرم عوض شده

چون نه تنها خواننده براش مهم نیست بلکه من کاملا درهم مینویسم

خب پس به خودم گفتم اشکال نداره بنویس از هر چیز کوچیک و بزرگی که تو سرت میگذره

 


 

خب من از اون دسته آدمام که تمام دقایق و ثانیه های زندگیم عاشق قشنگی های کوچیک و بزرگ دنیام

که همیشه میخوام لبخند بزنم و شاد باشم و کارای مفید کنم و در واقع زندگی کنم

اما همونطور که میدونین یه مدت طولانی مطالعم رو خراب کردم و هروقت یه استارت دوباره زدم

دوباره برگشتم سرجای اولم (این برای یه پشت کنکوری مثل من فاجعس!)

اما میخوام همونی باشم که همیشه میگم ... همون که بعد هزار بار زمین خوردن باز هم از جاش بلند میشه

پس از صبح سعی کردم درسمو بخونم و البته تا اینجا اونجوری که میخواستم نبود ولی بهتر میشه

 


 

دو بار با بچه هامون (دوستای قدیمی) ویدیو کال کردیم توی اینستا

 

معرفی میکنم نون دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه رشت
گاف دانشجوی مهندسی شیمی اسفراین
فاف دانشجوی دبیری زیست پردیس مشهد
هاه (میدونم الفبا رو نابود کردم 😂) دانشجوی پرستاری ساری

 

 خیلی راجب دانشگاهشون و اینا حرف زدن و من حوصلم خیلی سررفت راستش یکمم دوست داشتم حرفی داشتم که بزنم

به این فکر میکردم چقدر اهداف آدما و دیدشون متفاوته

بم گفتن که دانشگا اونجوری نیست که ما فکر میکردیم و فلان

خندیدم و گفتم اع چجوریاس ( در صورتی که حدس میزدم که چی میخوان بگن) بعد از دخترا و پسرا و استادا و اینا گفتن

ولی خب من اصلا هیچوقت دید خاصی نسبت به دانشگاه نداشتم

 

مثلا میدونم از اون دسته آدما نیستم که زود بیدارشم که بخوام آرایش کنم مگه اینکه اون روز دلم آرایش بخواد

یا آدمی نیستم که رو به روی لباسام وایستم و بگم نه اینو فلان روز پوشیدم این فلانه و کلی وقت تلف کنم که چی بپوشم

یه عالمه لباس گشاد و رنگی میخرم و بسته به مودم انتخاب میکنم

جدیدنا عاشق لباس رنگی شدم و از رنگای تیره متنفر 😂😑

حتی آدمی نیستم که تو چرت و پرتای دخترا و پسرای دانشگاه خودمو دخالت بدم و اعصابمو داغون کنم

آدمی نیستم که بیشتر وقتمو به تفریح و بیرون رفتن بگذرونم نه که دلم نخواد ولی هر چیزی به اندازش خوبه

میخوام توی هیییچییی زیاده روی نکنم

همیشه آرزو داشتم بتونم با معدل خوب از دانشگاه فارغ التحصیل شم نه اونجوری که فقط پاس کرده باشم

میخوام خاطرات قشنگمو یکی یکی ثبت کنم

میدونی میخوام درست از همه سال های پیش روم استفاده کنم

یکی از آرزوهام اینه که وقتی 40 سالم شد کلی تجربه و خاطره برای تعریف کردن داشته باشم

خب نوشتن اینا الان چه فایده داره؟ نوشتم که وقتی وارد دانشگاه شدم به خودم یادآوری کنم که هدفم چیه

که بعد ها بخونم ببینم کسی که همیشه میخواستم باشم هستم یا نه؟

 


 

کمتر از دو ماه دیگه وارد 19 سالگی میشم

18 سالگیم سال خیلی جالبی برام بود و میشه گفت از نظر عقلی خیلی رشد کردم اینو واقعا حس کردم

سالی رو پشت سر گذاشتم که خیلی روزا شکستم و حسابی گریه کردم

یه شبایی خیلی ناامید شدم و از همه چی دست کشیدم

اما بعضیا کمکم کردن و با حرفاشون بهم انگیزه دادن

فهمیدم شاید حرفامون برای خودمون چیزی باشه که صرفا به زبون میاد ولی چه تاثیری روی ذهن و قلب آدما داره

پس خدایا بهم کمک کن با حرفام آدما رو به زندگی امیدوار کنم و قلب شکستشون رو اندکی التیام بدم

نذار با روح و روان کسی بازی کنم یا قلبی رو بشکنم

و کمکم کن هر وقت جا زدم روز بعد بلندشم کمک کن همیشه این دختر تخس دیوونه شاد بمونم 😁

  • Rosa Morningstar
  • Saturday 16 Farvardin 99

از هرجایی نوشت

خب اول از همه بنویسم از اینجایی که دوم عید رفتیم خونه یکی از فامیلا که توی یه شهر دیگس

قرار بود فردا برگردیم ولی چند روز بودیم

توی این چند روز حس های زیادیو تجربه کردم

مثلا برای اولین بار موهامو رنگ کردم (نه همشو قسمت هاییشو اونم رنگ آبی فیروزه ای که داره مایل میشه به سبز)

یا وقتی همه با هم زدیم بیرون تو ماشین کلی آهنگ خوندیم و رقصیدیم

یا وقتی رفتیم یه جا دور از شهر دو سه باری با تمام توانم جیغ زدم با اینکه برام سخت بود

یا وقتی رفتیم خونه بابابزرگشون فکر کردم بابا بزرگ خودمه و به زور جلو اشکمو گرفتم

و وقتی برگشتیم حسابی از دلتنگی گریه کردم

اووم دیگه از کجا بگم

خیلی دلتنگ پسرعموی کوچیکمم هنوز از بعد اون شبی که برای رای دادن رفتم ندیدمش

یه عمو بیشتر ندارم ولی انگار همونم ندارم :)

به شدت این روزا بهم ریختم شاید چون قرص اهن ندارم و این روزا زیاد میخوابم؟

شایدم بخاطر اینه که قرص فلوکسیتینم تموم شده و ندارم؟

شایدم چون این روزا بیشتر و دیوونه تر عاشق کسی هستم که دو سالع رابطمونو تموم کرده؟

شایدم چون قرنطینه بهم سخت میگذره؟

نمیدونم چه مرگمه ولی این احساساتو دوست ندارم

اینکه هربار بهش پی ام میدم روحم هزار تیکه میشه و احساس میکنم تمام غرورم خورد میشه

شایدم چون همیشه تمام تلاشمو میکنم شاد باشم و روحم افسردس دارم از دوگانگیم هزار تیکه میشم

هیچی اونجوری که میخوام پیش نمیره

درسام اونجوری که میخوام خونده بشه خونده نمیشه

نمیدونم دارم چیکار میکنم و این کلافم میکنه

کاش یکی بود منو بغل میکرد میگفت اشکال نداره که درست میشه

ذهنم شدیدا عاشق زندگیه کلی رویا پردازی میکنه کلی هدف میخواد

ولی قلبم؟ هرکیو دوست داره دوسش نداره

به هرکی اهمیت میده بهش اهمیت نمیده

مشکل من آدما نیستن مشکل خودمم که دچار دوگانگی شدم

اینقدر خیلی جاها خودم نبودم اینقدر از خودم آدمای متفاوت ساختم

الان سردرگمم که کی هستم؟ چجور ادمی ام؟

عجیبه نه؟

  • Rosa Morningstar
  • Friday 8 Farvardin 99
بدلندز تشبیهی فیزیکی از ذهن منه

که به سرزمین های فرسایش یافته

و غیرقابل کشت گفته میشه
موضوعات
پیوندها