باور کنید یا نکنید روزی خواهید فهمید قدرت تاریکی را

که کسی قادر به درک و توصیفش نیست مگر آنکه با جان و پوست خود در آن آمیخته باشد

حرکت انگشتانم بر روی دکمه های مشکی همچون رقصی سرشار از مستی در تیره ترین شب هاست

شاید بخواهی افکار مرا از پس کلماتم بخوانی

اما کاری که من انجام میدهم آلوده کردن باورهای تو به تاریکی پنهان شده در پس سایه های توست

شاید هم خاموش کردن روشنایی قلب تو و سرگردان شدن روح تو

هیییییش جیغ نزن

همه مان زاده تاریکی هستیم و چه کسی میخواهد به ما بقبولاند که اینطور نیست؟

چه کسی میخواهد ما را از این باتلاق بیرون بکشاند؟ آن هم وقتی به این لجنزار خو گرفته ایم؟

به یاد می آوری؟ شیطان به قصد نابودی انسانیت برخواست تا ثابت کند راستی حرف هایش را

و ما ؟ هنوز با ترس از جهنم و با امید و وعده بهشت زندگی میکنیم

گمان میکردم زاده روشن ترین روزهای جهانم که آغاز و پایان من گره خورده با مهربانی و خوش قلبیست

اما همیشه صدایشان را میشنیدم که در گوش هایم نجوا میکردند و مرا فرا میخواندند

کم کم سقوط را اموختم تا هربار کمتر درد را حس کنم

اما دیوانه ای شدم که از چشیدن مزه خون و شیرینی اش لذت میبرد و شکستن استخوان هایش خم به ابرویش نمیبرد

و بعد بهشتم را به آتش کشیدم چون دلیل قانع کننده ای برای تحمل دردهایم نیافتم

او مرا با بدی هایم و زخم هایم به آغوش کشید و جریانی جاودان و نامتناهی در من آمیخت

جنونی که در من زاده شده بود مرا در شب تاریک و بی مهتاب تا ناکجا آباد برد

ناله ها و خنده ها و زجه هارا شنیدم و بی آنکه سخنی به زبان بیاورم آن ها رازهای مرا فهمیدند

دست و پایم را بستند و مرا شیش پا زیر زمین زنده به گور کردند

سکوت مطلق آنقدر وحشتناک بود که حتی صدای سرم را هم خفه کرده بود

اما من بذری بودم که تاریکی کاشته بود ...

 

پ.ن: صرفا یک نوشته ذهنی بود و با اینکه این روزها خیلی تو سرم فکر و ایده برای نوشتن هست

ولی نوشتن برام سخته چون یه وقتایی کلمات واقعا نمیان

و خب یه ایده خیلی ناگهانی و دوست داشتنی امروز تو ذهنم جرقه زد شاید بتونم بعدا تبدیلش کنم به یه رمان

البته اگه یادم نره