بارها نوشتم و پاک کردم اول خواستم بنویسم که چرا از جنس مذکر متنفر هستم

که چگونه بارها و بارها مرا ناامید کرده اند و هربار گمان بردم که مشکل از سرگذشت من است

و تمام مردهای زندگی ام بابت نگرش ایجاد شده در من گناهکار اند

اما شاید هنوز کور سویی امید در دلم باشد تا باز باور کنم که هیچ چیزی به جنسیت وابسته نیست ...

گفته بودم امان از لحظه هایی که آن 5 درصد جانت را به لبانت میرساند

همان لحظه ای که دنیا و کائنات دست در دست هم میدهند تا لبخند دروغین چهره ات را محو کنند

و بغض سنگین ناشی از کلمات نگفته شده را در حلقومت یا اشک های بی گناه چشمان ظریفت را به تو هدیه دهند

میخواهم یک سطل رنگ مشکی بردارم و دیوارهای به رنگ آسمانم را به تیره ترین رنگ شناخته شده مبدل کنم

خیر غمگین نیستم میخواهم ساعت ها زل بزنم و غرق شوم در رنگ شاعرانه اش

باز با شیاطین پنهان شده اش نجوا کنم آخر من کسی را ندارم که در آغوشم بگیرد و اشک هایم را پاک کند

آری من برعکس حرف های شاد و نگرش های مثبتم درونی اندوهگین دارم

میدانم فردا باز تمام توانم را به کار میبرم تا فراموش کنم که هزاران شب را اینگونه سپری کرده ام

اما قلب شکسته و روح نابود شده ام تا کجا به این بازی ادامه میدهد؟