امشب به این فکر میکردم همیشه دوستای واقعیمو دیر شناختم

شاید وقتی از زندگیم رفتن شناختم

هرچند من تمامی دوستایی که تا الان اسم دوست روشون گذاشتمو دوست دارم

ولی پشیمونی من بخاطر وقتای کمیه که باهاشون گذروندم

امروز یکی از بهترین و همچنین یکی از بدترین روزای زندگیم بود

وقتی باهاش میخندیدم و مسخره بازی در میاوردیم بی نهایت سرخوش میشدم

ولی وقتی احساس میکردم یه غم پشت خنده هاشه و اون دلتنگیه ...

من اگه جای اون بودم و شب آخر فقط سه تا از دوستامو میدیدم

نمیدونم احتمالا چه حسی بم دست میداد

نمیدونم اولین اشکی که از چشم چپ میاد نشونه چیه

ولی اولین و اخرین قطره برام مهم نیست

حتی قطرات اشک هم مهم نیست

مهم کنترل کردنش پیش اون بود و خوشحالم که اشکمو ندید

که آخرین تصویرش از من خوشحالیم و خندم و ذوقام بود

هرچند قول میدم این آخرین دیدارمون نباشه

قول میدم همیشه یادش باشم

قول میدم ببینمش و باهاش وقت بگذرونم

حس الان من قابل توصیف نیست

میخندم و گریه میکنم

میدونم این متنو نمیخونه ولی مینویسم تا اگه خوند بدونه چقد دوستش دارم

و چقد برام عزیز بوده و هست و خواهد بود