۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

متفاوت ترین یلدای زندگیم

این مطلب متعلق به یکی مونده به آخرین شب پاییزی منه

دیروز آخرین آزمون پاییزی من بود ... میدونستم حدود ترازم چند میشه و خب همون شد

ولی خب اشتباهاتم کمتر شد که این خودش کلی منو خوشحال کرد

تصمیم داشتیم که امروز جوکر ببینیم ولی خب فرصت نشد دیگه :(

آشپزخونه حسابی شلوغ بود و مامان ظرفارو جابه جا میکرد

تو اون شلوغی ژله ها و دسرای امشبو آماده میکرد

منم توی ناهار درست کردن یکم کمک کردم که البته بیشترش کار مامان بود مثل همیشه

میخواستم کدو حلوایی رو تزئین کنم و یکم دنبال طرح تو اینترنت گشتم

دلم نمیخواست ننه بزرگ یا بابابزرگ درست کنم ، دیگه تکراری شده بودن به نظرم

کلی دنبال گواشام گشتم و و قتی پیداشون نکردم یه نمه عزا گرفتم

زنگ زدم خونه همسایه و از دخترش گواش گرفتم ولی همش خشک شده بود انگا :(

دوباره عزا گرفتم که مامان برام پیدا کرد

کدو رو نقره ای کردم و باقی مونده دمشو (نمیدونم چی باید میگفتم این قسمتشو) طلایی کردم

براش دوتا چشم بسته کشیدم و مژه و چند لاخ مو

بانمک شده بود و یه لحظه احساس کردم دخترمه :/

9تا آهنگ یلدا ریختم توی فلشم و وسایلارو جمع و جور کردیم که بریم

یه خط چش آبی هم به رسم این که هر جمعه به چشمم میکشم کشیدم و وسایلارو با کلی زحمت بردیم

هنوز کسی نیومده بود خونه بابابزرگ

مامان با تمام خستگیش نشسته بود و شال کرمی منو میبافت (نمیدونم شال باید بگم یا شنل)

عمه ها اومدن و تزئیناتو کامل کردن و بابابزرگ با دلخوری از برخورد زن عموم میگفت

من چند ماهه پسرعموم رو ندیدم ... 3سالشه و من به شدت دلتنگشم :((

زن عموم اخلاقای عجیبی داره ...

بابام و بابابزرگ و بقیه چند دفعه به عموم زنگ زدن که برای امشب بیان

بابابزرگم روحیه خیلی حساسی داره و عاشق وقتاییه که هممون دور همدیگه جمع میشیم

5 دی تولد7 سالگی تنها دختر عمم بود و چون دور هم بودیم تولدشو دیشب گرفتن

نمیدونم چرا ولی هیچوقت باهاش کوچیکترین رابطه ای نداشتم ...

تو 7 سال زندگیش شاید به شمار انگشت باهاش حرف زده باشم

یا کلا وقتی بچه بود شاید 2 3 بار بغلش کرده باشم

پسرعمو بابام اینا هم اومدن 4 تا بچه دارن و دختر بزرگش یکی از آدمای دوست داشتنی زندگیمه

اسم و فامیلامون یکیه و وقتی شروع میکنیم به حرف زدن دیگه متوجه زمان نمیشیم

تنها پسرش هم به تازگی گیتاریست شده و هنوز 12 سالشه ولی خوش صداس و قشنگ مینوازه

چند بار شهزاده رویای من رو برامون خوند و همه براش دست زدن و کلی تعریف کردن ازش

اما این نوازنده کوچیک ما یه خواهر دو قلو داره

به شدت روحیه حساسی داشت و اشکش هم دوبار در اومد که دلم سوخت :(

نمیدونم شاید چون همش میبینه که دارن از بقیه خواهرا و برادرش تعریف میکنن و از اون نه

ولی میدونم یه چیزی تو اون فکرش بود که اونقدر حساسش میکرد

البته اینو بگم که عکاس خیلی خوبیه و خیلی عکسای قشنگی میگیره

آخرشب هم که دیگه همه داشتن جمع و جور میکردن که دیگه بریم من یادم اومد که ای وای فال حافظ چییی

رفتم دیوان حافظ رو آوردم و یکی یکی فال گرفتم و چون معنی نداشت یکم سخت بود که من بگم حافظ چی میگه :/

جز یکی دو نفر بقیه گفتن آره مربوط به نیتشون بود و اینا

اومدیم خونه و من با خسته ترین حالت ممکن باز با مشکل خواب دست و پنجه نرم میکردم

خوابم میومد ولی مغزم خاموش نمیشد

امید داشتیم که عموم اینا بیان ... ولی نیومدن :) ... مث اینکه مهمون دعوت کرده بودن تا نیان!

نمیدونم چرا الکی الکی از خودش چنین حساسیتا و رفتارایی نشون میده

مث اینکه همیشه تو هر خانواده ای یکی هست که نذاره اون شب به همه خوش بگذره

ولی خب ما دیشب نداشتیمش و خوش گذشت

ولی ته ته ته ترسم اینه نکنه پسرکوچولوش هم رفتاراش بشه مثل مامانش ؟!

  • Rosa Morningstar
  • Saturday 30 Azar 98

برای کالیستو

کالیستوی عزیزم

مسیر موفقیت هیچ گاه هموار نیست ... نمیدانم شاید هم برای ما و امثال ما اینگونه است

اگر امروز پا پس بکشیم حاضریم فردا قصه کم آوردن و ساکن بودنمان را تعریف کنیم؟

اگر امروز در مقابل تمام احساس بدمان نایستیم فردا میتوانیم به چهره ناراضی خود در آیینه بنگریم؟

آه که زندگی چه دشوار میگذرد و آه که روزها و یا ثانیه ها اندکی صبر نمیکنند تا ما ذره ای بهترشویم و بعد بگذرند

امروز زمین خوردی صبر نکن و بی درنگ برخیز

همان مبارزی باش که تماشاگران شمارش معکوس از ده را فریاد میزنند و او قبل از آنکه دیر شود برمیخیزد

قطره ای باش که با وجود سختی راه تمام مسیر را به عشق رسیدن به دریا میپیماید

آره دیگه خسته شدم از این لحن حرف زدن خیلی سخته :/

پرروتر ازین حرفا باش

پ.ن: امشب از اینستا لوگ اوت کردم و تا جایی ک بتونم نمیرم ولی آخر هفته ها شاید برم

و اینکه یه مدت ینی چند ماهی نمینویسم البته اگه بتونم

و همین دیگه منو یادتون نره تا وقتی که برگردم

  • Rosa Morningstar
  • Thursday 21 Azar 98

پارادوکس لعنتی

میشه از نور بنویسی و تو تاریکی غرق شده باشی

میشه به فکر خوشحال بودن باشی و لای غما گم شده باشی

میشه حرف بزنی و لب و دهنت به هم دوخته شده باشه

میشه تو مسیرت به مقصد باشی و هنوز سرجات ایستاده باشی

میشه برقصی و یه گوشه عزا گرفته باشی

میشه با یکی مهربون باشی و تو سرت نقشه کشتنشو بکشی

میشه لبخند بزنی و تو دلت بهش فحش بدی

میشه عاشق چیزی باشی و به شدت ازش متنفر باشی

مثل اینکه یه وقتایی فقط خود لعنتیت هستی که میفهمی یه پارادوکس بزرگی

 

 

  • Rosa Morningstar
  • Wednesday 20 Azar 98

برای دانشجوها

www.tezto.ir

وارد اینستاگرام شدم و پست جدید سایلی برام باز شد

که  این سایت رو معرفی کرده بود

خلاصه بگم برای دانشجوهای فعاله تا از وقتتون بهترین استفاده رو ببرین

و ازش درآمد کسب کنین

پس گفتم بیام بهتون معرفیش کنم

خودتون سربزنین و ببینین دیگه

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 17 Azar 98

موجودی به نام برادر کوچکتر!

14 سال پیش پا توی زندگیم گذاشتی و زندگیمو از این رو به اون رو کردی !

حقیقتا که تا یه جایی خیلی معصوم و مظلوم و دوست داشتنی بودی

همش بغلت میکردم و باهات مثل عروسک کوچولوم رفتار میکردم

میترسوندمت ... به گریه مینداختمت که بغلت کنم نازت کنم! (دیوونه بودم واقعا!)

یا لباس دخترونه تنت میکردم میگفتم اگه دختر بودی هم ناز میشدیا!

(الان برعکس شده من لباسایی که براش کوچیک میشه رو میپوشم :/ )

الان دقیقا برعکس شخصیت بچگیت شدی

قبل به دنیا اومدنت همش عروسکمو بغل میکردم و فکر میکردم که تویی!

یه جاهایی بهت حسودی میکردم ، یه جاهایی هم نادیدت میگرفتم ،  ولی رابطه ما خیلی عجیب تر از این حرفاست

با 4 سال اختلاف سنی گاهی جوری رفتار میکنیم که انگار دشمن همدیگه ایم و گاهی هم انگار که دو قلو ایم

قبلنا بیشتر دوست داشتی که یه چیزی پیدا کنی که مچمو بگیری و بلند داد بزنی ماماااان و بعد بری لوم بدی

دوتامون اینجوری بودیم و شده بودیم بلای جون همدیگه

ولی همون روزا هم به شدت به وجود همدیگه وابسته بودیم و اگه نبودم دلتنگیات شروع میشد

تو یکی از محدود آدمایی هستی که میتونم بشینم و باهاشون راجب چیزایی که دوست دارم حرف بزنم

چیزایی مثل نظر دادن راجب لهجه و صدای خواننده ها و بازیگرا و سبکاشون و توانایی هاشون! بهتر از کارشناسا😂

دیدن اَواردز ها و حدس زدن برنده ها و نظر دادن راجب اجراهاشون و بررسی کردن همه چیشون!

بحثای الکیمون سر علایق متفاوتمون ...

همشون کنار همدیگه شیرینن و برای من داشتن تورو تبدیل به یه خوشبختی کردن...

2  3 سالی میشه که میتونیم تقریبا رازنگهدار همدیگه باشیم

و این خیلی خوبه چون فک نکنم بتونم دوستی مورد اعتماد تر از تو داشته باشم

البته من یه وقتایی بیشعور بازی در میارم و تهدید میکنم که اگه فلان کاریو نکنی رازتو فاش میکنم 😂

هرچند میشناسی منو و میدونی اینکارو نمیکنم

بهت گفتم هنوز هیچی از من نمیدونی و توام بم میگی که خیلی چیزا بم نمیگی

ولی خب فهمیده تر که بشی این مسئله تغییر میکنه مطمئنا

یاد وقتایی افتادم که تو ذهن هردومون یه چیز میگذره و وقتی میزنیم زیر خنده کسی نمیدونه چقدر دیوونه ایم

خیلی وقتا که عصبانیم میکردی توانایی اینو داشتم با کله برم تو دیوار و اینقد بکوبم بهش که خون بپاچه

و خب این تویی دیگه یه آذری مغرور و کله شق و آتیش پاره ! (آذر معنی آتش میده!)

وقتایی که صدای همدیگه رو مسخره میکردیم ...

یا وقتایی که گشادیتت رو میذاری کنار و توی کارا کمک میکنی تا زودتر بشینیم باهمدیگه فیلم ببینیم ...

یا وقتایی که سر سیب زمینی سرخ کرده و بستنی و چیزایی که مشترکا دوست داریم دعواهای الکی میکنیم😂

وقتایی که کنارم میای و پیشونیمو میبوسی و بعد کوتاه تر بودن قدمو مسخره میکنی و من به بزرگ شدنت میبالم!

داشتن یه داداش کوچیکتر از داشتن خواهر کوچیکتر یا بزرگتر یا برادر بزرگتر هم شیرین تره

خوشحالم که خدا تورو به من داد

برات آرزو میکنم که پیوند خواهر برادریمون همیشه محکم بمونه و فقط یه پیوند خونی نباشه

میدونم آرزوت اینه که یه گیمر معروف شی

یا اینکه یه مهندس کامپیوتر بشی که کارش فقط کار کامپیوتری نباشه و چیزی فراتر از این حرفا باشه

و از ته دلم آرزو میکنم بهش برسی

چون از وقتی که خودت رو شناختی این رو میخواستی ... درست از 5 سالگی!

و میدونم بهش میرسی اگه بدونی داری با خودت و زندگیت چیکار میکنی

ولی خب در نهایت زندگی خودته

من به عنوان یه خواهر بزرگتر فقط کنارت میمونم تو هر شرایطی

تا مطمئن باشی که همیشه یه حامی داری و یکی هواتو داره حتی وقتی حواست به خودت نیست...

تولدت مبارک داداش کوچیکه

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 17 Azar 98

سومین تکرار (رمز داده میشه)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Rosa Morningstar
  • Friday 15 Azar 98

کوآلا

یه پست دیدم که کوآلاهارو نشون میداد دارن وسط جنگلا میسوزن

و بعضیا تا جاییی که بتونن دارن کمک میکنن نجاتشون بدن

و من نشستم دارم گریه میکنم که چرا داریم با طبیعت اینکارو میکنیم آخه

  • Rosa Morningstar
  • Thursday 7 Azar 98

ناگهان به یاد آورد!

مدت ها پیش گفتم پیامبر نبودم که با خطایی مرا پس زدی

و گفت خدا نبودم که ببخشم و بگذرم ...

گفتم عدالت برای فرشته هاست و انسان نیاز به بخشش دارد!

ولی گذشت و اهمیتی به گفته هایم نداد...

و قصه ما ؟! قصه هاییست که سر تکمیل ندارند

ما و  زمینی که بوی نفرت میدهد

وخورشیدی که شکایت به پیش خدا میبرد!

آخر خورشید هم میداند که هرچه گرم تر میکند بوی تعفن بیشتر میپیچد

انسان هایی که جرات فهمیدن پوچی زندگی هایشان را ندارند ...

زندگی هایی که در پی کسب رستگاری ادامه میابد ...

و رستگاری ای که به محض لمس شدن ناپدید میشود

دوستانی که بدتر از دشمنان ما را به انزوا محکوم میکنند

و انزوایی که مارا به افکار جور واجور میکشاند

افکاری که بدتر از انگل و ویروس به شکل نابود نشدنی جا خوش کرده اند

و مارا به سیاهی میکشانند

و منی که در این سیاهی غرق شده ام

منی که انگار هرگز برای کسی کافی نبوده ام ... حتی خودم :)

 

  • Rosa Morningstar
  • Tuesday 5 Azar 98

بلنـدیـــ!

http://uupload.ir/files/mus8_photo_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B9-%DB%B1%DB%B1-%DB%B0%DB%B3_%DB%B1%DB%B1-%DB%B0%DB%B9-%DB%B0%DB%B9.jpg

یه خواب دیدم

مثل همیشه درهم و عجیب بود

با اینکه این روزا جز خودم و اهدافم و یکم هم "فلانی" به چیز دیگه ای فکر نمیکنم

ولی خواب عجیبی دیدم که به چیزایی که افکارمو مشغول کرده اصلا مربوط نیست

هنوز دبیرستانی بودم و با بچه های کلاسمون رفته بودیم اردو به یه شهری

هممون رفتیم شهر بازی

یه وسیله خیلی ترسناک و خیلی خیلی بلند بود

صندلیاشم جوری تنظیم شده بود که وحشتو بیشتر کنه

من از بلندی میترسم و اگه بالای ساختمون باشم

هزار بار صحنه افتادنم رو میبینم

و این فوبیای من باعث شده که عاشق شهربازی باشم!

عجیبه ولی من شهر بازیو به ساحل و خرید و باغ وحش و هرمکان دیگه ای ترجیح میدم

البته جز کنسرت خواننده های مورد علاقم! آره شهربازی دومین مورد علاقمه

داشتم میگفتم رفتیم بلیط گرفتیم و سر جامون نشستیم

اروم شروع شدو میچرخید تا بالا ترین نقطه ممکن و قشنگ سروته میشدیم

نمیدونم چیشد ولی یجوری بود که انگار میخواستم پرت شم و دوستم دستمو گرفته بود

میگفتم میخوام دستتو ول کنم و تمومش کنم و اون میگفت که نمیذاره اینکارو کنم

اینقدر تند شد که وحشت افتادن هزار بار برام تکرار شد

وقتی اون چرخشای پیاپی تموم شد احساس کردم نمیتونم نفس بکشم

بعدش ی جا ثابت موندم ... نمیتونستم حتی سرمو راست کنم و سرگیجه شدیدی داشتم

(مگه میشه تو خواب اینجوری بشه آخه :/ )

بعد که این حال مزخرف تموم شد گشتم دنبال بچه ها که باهاشون برگردم هتل

ولی کسی نبود تا اینکه یکی از بچه هامون منو دید

بهش گفتم انگار فراموشی گرفتم نمیدونم کدوم هتلیم و کدوم اتاقم ... وسایلمم نمیدونم کجاست

براش عجیب بود و منو تا یه جایی راهنمایی کرد

وارد اتاق که شدم دیدم همون دوستم با کسی که ازش به شدت نفرت دارم کنار هم نشستن و میگن و میخندن

جای منم کنار خودش اماده کرده بود که بیام بخوابم

ولی من بدون اینکه حتی سلام بدم همه چیو جمع کردم و رفتم یه جای دیگه

که یهو معلم یا نمیدونم سرپرستمونو دیدم که گفت آفرین کار درستی کردی!

نمیدونم شاید این خوابم یه نشونه باشه با توجه به پستای قبلی که رابطم با اون دوستمو کم رنگ تر کنم

تا خودش تصمیم بگیره که هرجا که خوشحالش میکنه باشه و کنار آدمایی باشه که حس خوبی بهش میدن

و من به تصمیمش از صمیم قلب احترام میذارم

یاد آهنگ بیلی افتادم

I’ve learned to lose you, can’t afford to

من کسی بودم که همیشه رفتن آدمای اطرافمو دیدم

چه کسایی که به خاطر اشتباهاتم ولم کردن و فرصت دوباره ای ندادن

چه آدمایی که بخاطر سو تفاهمات رفتن

چه ادمایی که رفتن چون انتخاب خدا بودن

و چه آدمایی که به دلایل دیگه رفتن

شاید وقتش باشه اینبار من از زندگیاشون برم تا فرصتی بدم که ادمای مناسب دیگه ای وارد زندگیم شن

هرچند همیشه یه جای خالی برای تک تکشون نگه میدارم اونم به حرمت دوست داشتن عمیقم

و خاطرات خوب و لحظه های شاد گذشته

 

همون اهنگی که به یه تیکش اشاره کردم

  • Rosa Morningstar
  • Monday 4 Azar 98

دوست ؟! 2

کل زندگیم بعضیا اسم دوست رو روی خودشون گذاشتن

تا ازم استفاده کنن ... تا بهشون اعتماد کنم ... تا تنهاییشون رو پر کنم

مطمئنم تو خوبی به هیچکدومشون کم نذاشتم

ولی چیزی که فهمیدم این بود که من برای هیچکدومشون کافی نبودم!

هیچوقت یاد نگرفتم توی دوستی باید چطور باشم که از اینور و اونور بوم نیفتاده باشم!

بعدنا فهمیدم بعضیاشون دوست داشتن که از یه طرف بوم بیفتم

همیشه چه ظاهرا چه باطنن خوبیشونو خواستم و خودشونم میدونستن یا میدونن

ولی من همیشه توی دوستیام یه ترس عمیق داشتم

اونم طرد شدن بوده ... که ساده ازم بگذرن ...

انگار که هیچوقت نبودم! ...

این باعث میشد که بعد از رفتنشون توی خودم دنبال عیب بگردم

که همیشه از خودم بپرسم چرا!

شاید اگه خیلی جاها میتونستم چیزی که تو ذهنم میگذره رو بگم

اونا نمیرفتن یا روابطم ادامه پیدا میکرد

ولی من در عین اینکه خیلی جاها قدرت بیان قوی دارم

یا جسارت بالا برای حرف زدن

یه جاهایی هم لال میشم!

شیاطین ذهنم توانایی حرف زدن و انجام هرکاریو ازم صلب میکنن

و نتیجش این میشه که میشینم و ساعت ها فکر میکنم که چیشد!

چیزی که بهش فکر میکنم این روزا اینه که

مثلا شما با یکی خیلیی صمیمی هستین!

بعد اون با دشمن شما هم صمیمی باشه!

میتونین به چنین رابطه ای ادامه بدین؟ میتونین اون شخص رو دوست خودتون بدونین؟

میتونین اعتماد کنین؟ و وانمود کنین که اتفاقی نیفتاده؟!

حقیقتا که من نمیتونم

درسته دوستش دارم ... حرفمو میفهمه ... افکارمون تا حدودی شبیه همه

ولی نمیتونم باهاش ادامه بدم!

حتی بعضی وقتا که فکر میکنم میبینم زبون تند و تیزش اینقد بم کنایه زده که ...

جدا من چرا اینقدر توی روابطم داغونم؟

مشکل از کجاست؟ من یا آدمایی که فکر کردم دوستمن؟

متنفرم از اینکه باز تهش نمیتونم همه حرفایی که میخواستم بزنمو بنویسم و فقط همینا از مغزم تراوش کردش

انگار که بقیه افکار مربوط به این موضوع توی ذهنم گوله گوله شدن و از صافی مغزم نمیگذرن!

چی گفتم یهو! یاد فصل پنجم زیست دهمم افتادم !

منم یه دوست واقعی میخوام :) که خوبی نرسونه ولی خوردمم نکنه :) چیز زیادیه؟

  • Rosa Morningstar
  • Friday 1 Azar 98
بدلندز تشبیهی فیزیکی از ذهن منه

که به سرزمین های فرسایش یافته

و غیرقابل کشت گفته میشه
موضوعات
پیوندها