۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

احتمالا پایان قضیه کنکور

نتایج اومد و من ریدم ! همین بای!

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 30 Shahrivar 99

گفتوگو های نیمه شب

یکی از دوستانم را در گوشی ام نیمه دیگر سیو کرده بودم

تا کنون مرا به خانه اش یا جایی برای گفت و گو دعوت نکرده است

یک بار ناگهانی ب او زنگ زدم و خانه اش رفتم اما بعد از یک ساعت از او خواستم که بیرون برویم

8 سال است که یکدیگر را میشناسیم و من در این سه سال اخر احساس میکردم روابط عمیقی با یکدیگر داریم

حتی با اینکه کم صحبت میکنیم احساس میکردم که دوست خوبی برایش هستم

که میتواند آسوده درباره آنچه دوست دارد با آن سخن بگوید

نمیدانم میدانید یا نه ولی با در نظر گرفتن تمام دفعاتی که قلبم را شکست او را دوست داشتم

من دوستان زیادی دارم چه در دنیای واقعی چه در دنیای مجازی

اما از شما چه پنهان دوستان مجازی ام را بیشتر دوست میدارم

نمیدانم شاید چون آنقدر آن ها را جدی نگرفته ام که بتوانند دلم را بشکنند

شاید چون شانس من اینگونه بوده که آدم هایی که از احساسات یا شخصیت و شعور بویی برده اند در نزدیکی من نیستند

حتی نمیدانم چرا با اینکه دیگر ب این دوستم اهمیت نمیدهم قلبم از سخنانش به درد آمده و با نوشتن این ها اشک از گونه هایم جاری شده

و ببخشید اما میخواهم امشب خودم را خالی کنم و ببخشید که میخواهم طولانی بنویسم تا دیگر چیزی در ذهنم نماند و هرکسی این را نخواند

من میخواهم تنهایی ام را در میان شلوغی اطرافیانم حس کنم من میخواهم درد و رنجش را در آغوش بگیرم

و نمیخواهم برایشان جوابی به دیگران بدهم

چرا برایش صحبت کردن با ادم هایی ک ندیده ای عجیب است؟

مگر غیر از این است که آنچه روحمان را نوازش میکند دلنشین تر از لمس تنمان است؟

چرا گمان میبرد من با داشتن ادم های زیادی در اطرافم باید آدم بسیار باحوصله یا بیکاری باشم؟

نیازی به پیدا کردن آدم هایی شبیه ب خودمان نیست اگر اینگونه بود ک آینه شبیه ترین ادم ب ما را نشانمان میداد!

نمیگویم دیدن کسی ک در برخی چیزها مانند تو باشد دلنشین نیست اما تفاوت ها هم جذابیت خود را دارند

میگوید نمیتواند حد وسطی داشته باشد و یا در زندگی اش ان شخص واقعا دوست داشتنیست

که دوستش میشود یا میشود آشنا

اما در ادامه که با زبانی دیگر میخواهم جایم را در زندگی اش بدانم

میگوید من در زندگی اش نیستم! این ادم خود در حرفهایش و تفکراتی که سفت و سخت پایشان ایستاده گم شده

مانند کسانی رفتار میکند که با خواندن چند کتاب احساس میکنند حرفهایشان درست است و کسی بهتر از انان نمیفهمد

اما کتاب ها از نظریات نویسندگان سخن میگویند و از نظر من احساسات ادمی و چیزهایی ک با آن ها سروکار دارد

در هیچ دو ادمی مثل هم نیست چون سرگذشت و دیدگاه هیچ دو ادمی مانند هم نیست

مگر آدم هایی ک ما مجازی میپنداریمشان در واقعیت قلب ندارند و وجودشان از گوشت و استخوان نیست؟

اگر یکبار قلب من شکسته باشد باید از تمام دنیا دست بکشم؟

مگر کیفیتی که از آن سخن میگویی این است که وقتی ناراحتی درمان حالت باشند و وقتی ب آن ها نیاز داری کمک حالت؟

خودت ک دوستی در فاصله نزدیک من هستی چه گلی بر سر من زده ای؟

نمیدانی حتی یکی از این ها ک بیهوده میپنداریشان کوچیک ترین زخم زبانی مانند تو ب من نزده اند

حقیقتا ساعت 4 صبح نمیدانم چه بلغور میکنم

من از تنهاییم و شلوغی دورم لذت میبرم مشکل آن کجاست؟

تناقضش؟! مشکلی نیست با دردهایم هم کنار آمده ام

مثلا هربار احساس خفگی و بغض داشتم از همه جا محو شدم و در گوشه اتاقم آرام گریستم

فاطمه درونم را ب آغوش کشیدم و در گوشش زمزمه کردم رویاهای دیروز و امروزش را

شاید باید بهتان بگویم ک هیولایی جدید ب بدلندز تبعید شده است و اکنون فرمانروای این قلمروست

ملکه ای باذکاوت که تمامی اهالی بدلندز را به خوبی تحت کنترل دارد

به من میگوید آدم ها در تنهایی رشد میکنند

این روزها مطمئنم ک زندگی ام از او پربار تر بوده اما ترجیح میدهم هیچ چیزی نگویم

دیگر نمیخواهم ادامه چت هایمان را برای بار دوم بخوانم تا در اینجا ثبت شان کنم

من با نوشتن همین چند کلمه اورا برای همیشه از زندگی ام خط زدم

کاش روزی برسد که دیگر مردمان این شهر را نبینم

فامیل های دور و نزدیکی که جز دو رویی هیچ نشانم نداده اند

مردمی که تنها کارشان قضاوت است

و دوستانی که جز دل شکستن هیچ به ارمغان نیاورده اند

کاش بروم ب جایی ک بتوانم آسوده در آرامش و آن طور که میخواهم زندگی کنم

  • Rosa Morningstar
  • Saturday 29 Shahrivar 99

جآن مریمـــ

اینکه یکی برام جان مریم خونده و نواخته و ویسشو از طریق ناشناس برام فرستاده جذاب نیست؟

یکی بگه چرا من اینقده خر ذووق شدممم

تازشممم اون آهنگ وقتی میای صدای پات از همه جاده هات میاد هم برام خوندش

یکی بیاد منو جم کنههه

  • Rosa Morningstar
  • Tuesday 11 Shahrivar 99

واقعا چرا؟

شما رو نمیدونم ولی من با وجود اینکه از خونه بیرون نمیرم هر روز وقت کم میارم!

راستی داستان یه ایراد داشت که کسی متوجه نشد

جزئیات متناسب با داستان اضافه شد

نوشته از سبک ادبی خارج و عامیانه نوشته شد

مدتی طول میکشه و بعد از اتمام فصل اول و بازنویس شدن و پی دی اف شدن اپلود میشه

دیگه اینکه فیلم و سریال هام همه نصفه نیمه رها شدن فعلا

فرندز فصل 7 رسیدم

کالکشن دزدان دریایی کارائیب تموم شد

کالکشن بعدی سریع و خشنه

این هفته کالکشن و فیلم رو گذاشتم کنار

تا بتونم لباسام رو اتو کنم و دستورات آشپزی فینگرفودا رو بنویسم

لپ تاپم رو مرتب کنم و استارت 504 رو بزنم

نمیدونم چرا خیلیا از کرونا و خونه نشین شدن مینالن

برای من که خیلی جذابه و به شدت دوست داشتنی

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 9 Shahrivar 99

نصفه داستانی معلق!

سلام سلام همونطور که میدونین قرار بود شروع کنم و داستانمو بنویسم
تمام اون مزخرفاتی که تو خواب و بیداری میبینم رو به هم ربط بدم
یا تمام اون افکار بی وقتی که تو سرم میگذره
چند روز پیش یه نصفه داستان نوشتم
میخوام نظر بدید اگه خوب باشه ادامه بدمش

 

موضوع داستان : لورا در حالی که نه اسم خود و نه گذشته خود را به یاد می آورد در جایی ناآشنا بیدار میشود

و داستان روایتگر ماجراهاییست که به روشن شدن گذشته آن می انجامد

 

چشم هایم را که گشودم به هر سو مینگریستم آب میدیدم ، توانایی تکان دادن دستهایم یا جدا نمودنشان از زمین را نداشتم ...

چشمانم را دوباره برهم نهادم و نفسی عمیق کشیدم ... با خودم اندیشیدم که من کیستم؟!

چرا نامم را به خاطر نمی آورم ... با شنیدن صدایی نگران از جایم برخواستم

پسرک سراسیمه به سمتم میدوید و من مات و مبهوت به او زل زده بودم

با چشمانی مملو از خشم کنارم نشست و نفس عمیقی که میکشید از عصبانیتش خبرمیداد

دهانش تکان میخورد اما من صدایی نمیشنیدم ... آرام بر روی شن های ساحل نوشتم من نمیشنوم

از جایش برخاست و باحالتی تهاجمی بازوانم را گرفت و من با حالتی ایستاده در مقابلش قرار گرفتم

نمیدانستم چه بر سرم آمده اما از آنجا که اورا اینگونه میدیدم فهمیدم که قبلا اینگونه نبوده ام

و حال برایش شوخی ای بچگانه شده ام ... دیگر پاهایم را حس نمیکردم که دنیا برایم تیره و تار شد

چشم هایم را گشودم و اینبار مردی میانسال را دیدم که در حال ترک اتاق بود و با رفتنش فرصت شناختش را از من سلب کرد

سرم بنفش رنگ را از دستم کندم و به سوی پنجره شتافتم

ارتفاع به نظر زیاد میرسید پس ناامیدانه برگشتم ... اطراف را نگریستم و لباس هایی که گوشه ای از اتاق آویزان بود را برداشتم

عجیب بود انگار عمدا برای من انتخاب شده بودند اما وقت فکر کردن را نداشتم پس در اتاق را باز کردم و آهسته از آنجا بیرون زدم...

 

نظرتون رو بگین ! اونقدر جذاب ب نظر میاد که ادامش بدم؟

لازمه بگم این داستان سبک علمی تخیلی داره و تا تموم نشه منتشر نمیشه

  • Rosa Morningstar
  • Thursday 6 Shahrivar 99
بدلندز تشبیهی فیزیکی از ذهن منه

که به سرزمین های فرسایش یافته

و غیرقابل کشت گفته میشه
موضوعات
پیوندها