۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

family / friends

ما مثل یک خانواده بودیم همونقدر صمیمی

اول "سین" جدا شد ولی ما کم و بیش باز باهاش در ارتباط بودیم

"سین" عاقل ، دوست داشتنی و مهربونه و من هنوز باهاش در ارتباطم که البته این خاصیت اینستاگرامه

نفرات فرعی زیادی داشتیم که جدا شدن ولی چندان اهمیتی نداشت

من و "الف.میم" با اینکه اونجا آشنا شدیم ولی دوستیمون جای دیگه ای بیشتر شد

البته اینکه تصوراتمون با "کاف" درست از آب در نیومد چیز ضد حالی بود و از اونجا به بعد کمتر حرف زدیم و ناراحتم

من و "عین" سر "پ.کاف" یه دعوای نیمه کوچولو درست کردیم و از جمعمون رفت

یکبار به "عین" پی ام دادم ولی خیلی سرد برخورد کرد و دیگه از اونجا به بعد همه چی بینمون تموم شد

نمیدونم چیشد که "پ.صاد" ، کسی که مارو دور هم جمع کرده بود اون گروه رو دلیت کرد

و "صاد.شین" حرکت انقلابی زد تو یه گروه جدید جمعمون کرد

ما یه گروه کوچیک دخترونه هم کنار اون گروه داشتیم

بعد اینکه "نون.ت" از اون گروه رفت به دلیلی که من نمیدونم یا یادم نمیاد 

اون گروه ساکت و بی سروصدا شد

دیشب هم یه بحث کوچیک شد بخاطر "نون.ت" بین دخترا شد 

من همشونو دوس دارم

"نون.ت" دوست منه و قول داده که تا همیشه دوستم بمونه

شاید دیشب وقتی راجبش حرف شد باید مثل "الف" حرف میزدم

ولی سکوت کردم و گفتم که من همتونو دوست دارم و چون از همه جا بیخبرم نظری نمیدم

حقیقتا همیشه همین بودم 

یا بیخبر بودم از جریانات بین دوستام

یا اگه میدونستم نصفه نیمه میدونستم

یا اینکه اینقدر برام بی اهمیت بود که یادم میرفت

تو همون تایم حرف زدن تو گروه و اینا "نون.ت" ی توییت زد که خب خیلی جالب نبود و بچه ها رو ناراحت تر کرد

و الان که فکر میکنم ، "نون.ت" خیلی خشن برخورد کرد و بچه ها حق داشتن که حتی بعد اون ناراحت تر هم بشن

چمیدانم والا

حرف برای گفتن زیاده ولی تا همینجا کافیه چون کم کم باید برم کلاسم شروع میشه

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 30 Aban 00

And then i cry

آدم زودرنجی نیستم ، نمیدونم شاید هستم ، شاید هم دارم تبدیل میشم بهش

شاید هم تمام این مدت بودم و پنهانش میکردم.

دوسش دارم ولی یه وقتایی حرفایی میزنه که از خودم متنفر میشم.

شاید هم دلیل بخش زیادی از نفرتی که از خودم دارم اون باشه.

عجیبه که کلمات بقیه و عزیزامون توی دوست داشتن خودمون تاثیر داشته باشه نه؟

دارم به این فکر میکنم که آخرین باری که با یکی حرف زدم یا درد و دل کردم کی بوده؟ و‌ نه یادم نمیاد.

غرغرا و چیزای کوچیک بوده اما بقیه چیزا نه.

میدونم لای همین گریه ها و اشکای یواشکی یادم میره سر یه کلمه بهم ریختم

ولی مینویسم تا یادم بمونه نمیخوام تبدیل به چنین آدمی بشم :)

از خودم متنفرم.

از همه چیزم.

از تمام کارهای خودآگاه و ناخودآگاهم متنفرم.

از لبخند زدن و خندیدنم.

از چیزی که بودم و هستم.

از همه چیز متنفرم.

از تلاش کردنم هم متنفرم.

اصلا از نفس کشیدنم هم متنفرم.

مسخرس ولی همه جملات آشفته سر یه کلمه مزخرف منفجر شد.

احساس میکنم دارم نامفهوم میشم.

نمیدونم یعنی چی و حتی نمیتونم توضیحش بدم.

اما همه چی انگار داره تار میشه.

برای من الان حتی نفس کشیدن هم کار سختیه.

بعضی وقتا نمیدونم من واقعی کیه.

اونیه که فکر میکنم هستم یا اونی که سعی میکنم باشم.

چقد آشفته مینویسم کاش خفه شم.

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 23 Aban 00

یادداشت های شنبه ابری

عجیبه تا قبل اینکه وارد پنل بشم احساس میکنم میخوام یه عالمه بنویسم و وقتی وارد میشم خالیم

احتمالا هفته دیگه توی راهم به تهرانم و امروز رو توی راه میگذرونم حتی دوتا از کلاسامو در بهترین حالت از دست میدم

بخاطر دلایل ساده مامانمم هم این بار رو باهام میاد و این خوبه چون یهویی با تنهایی رو به روم مواجه نمیشم

البته که آدمایی هستن که دوستشون دارم و میبینمشون و برای همین خوشحالم

شاید خیلیی زود بود ولی یه تعداد از وسایل رو از الان جمع کردم

یسریاشونو توی چمدون گذاشتم و بعضیاشونم لیست کردم

حالا جالب میشه امروز بیان بگن نه خوابگاه نمیدیم که

کاش زودتر مثل آدم بیان بگن چجوریه جریان و آزمایشگاه ها رو میخوان فشرده جمع کنن برامون یا نه

هفته شلوغی خواهم داشت قطعا

چون همه جزوه هام باید جمع و جور بشه و اونایی که ننوشتم رو باید بنویسم

یوگا و مدیتیشن خیلی به آرامش این چند روزم کمک کرده

چقد یهو بی ربط نوشتم

امروز به یکی از دوستام گفتم لازمه قطع رابطه کنیم و خب هنوز جواب نداده 

فعلا دیگه حرفی برای گفتن ندارم خدافیظ

  • Rosa Morningstar
  • Saturday 22 Aban 00

فاقد عنوان

سلام 

(نویسنده تلاش زیادی کرد سلام خالی نده ولی نتونست کنار بیاد و ادامش چیزی بنویسه)

دلم براتون تنگ شده بود و رمز اکانتم تو فراموش کرده بودم و رمز ایمیل مرتبط به این اکانت رو هم همینطور

با اندکی زحمت و بدبختی رمز بیان رو پیدا کردم و اومدم بهتون سر بزنم

ناراحت شدم از اینکه دیدم بعضیاتون خداحافظی کردین و بعضیاتون دیگه اصلا پیداتون نیست :)

اما ار خودم بگم 

من حالم خوبه کنار آدمای خوب و دوست داشتنی ای هستم 

بین بچه های بیان با غزل در ارتباطم و در جریان احوالات ظاهری کالیستو هم هستم و با حال خوبش انرژی میگیرم

چنل محمد هم تو تلگرام میخونم و توی کامنت هاش در ارتباطیم

اما جدای از این ها دارم سعی میکنم حد تعادلی تو حضور خودم بین بچه های دانشگاهمون داشته باشم

بیشتر تایم خالی هفته من سر جزوه نوشتن میره و خیلی از این بابت ناراحتم و کاش بیشتر اساتیدمون جزوه میدادن 

درگیر گرفتن گواهینامه هستم و هر هفته با دلایل کوچیک رد میشم مثلا دفعه قبلی بهم گفت فرمون رو با کف دستت چرخوندی :)

دیگه چی بگم براتون 

اها منتظرم ببینم این ترم میام تهران یا خیر

ته ته ته دلم امیدوارم که این ترم کامل مجازی بگذره چون احساس میکنم همه چی سنگینه

میخوام برم کلاس زبان چون زبانم داره ضعیف میشه ولی هی دارم امروز فردا میکنم و خب این بده

باید زودتر مقاله نویسی رو یاد بگیرم چونکه ترم سه هستم و هر استاد ازمون تحقیقی سمیناری چیزی میخواد

سرگرمی مورد علاقه این روزام پادکست شنیدنه که خیلی لذت بخشه و رواق و جافکری دو تا از مورد علاقه هامن

ورزش رو به کجا رسوندم؟ خب جونم بگه براتون که هی شل کن سفت کن داریم و آره معلوم نیست چی میشه

بذار فکر کنم دیگه چیزی برای گفتن دارم یا نه 

آها یه چیزی هست داره یکم اذیتم میکنه اونم اینه که دوست دارم بهتون سر بزنم و تک تک پستاتون رو توی این تایمی که نبودم بخونم ولی خب نه وقتشو دارم نه توانشو پس منو عفو کنید و خودتون بیاین یه خلاصه از حالتون بهم بدین 

ضمن اینکه موضوعات وبلاگ رو دلیت زدم

هیچی دیگه فعلا خدانگهدار

  • Rosa Morningstar
  • Wednesday 12 Aban 00
بدلندز تشبیهی فیزیکی از ذهن منه

که به سرزمین های فرسایش یافته

و غیرقابل کشت گفته میشه
موضوعات
پیوندها