آدم زودرنجی نیستم ، نمیدونم شاید هستم ، شاید هم دارم تبدیل میشم بهش

شاید هم تمام این مدت بودم و پنهانش میکردم.

دوسش دارم ولی یه وقتایی حرفایی میزنه که از خودم متنفر میشم.

شاید هم دلیل بخش زیادی از نفرتی که از خودم دارم اون باشه.

عجیبه که کلمات بقیه و عزیزامون توی دوست داشتن خودمون تاثیر داشته باشه نه؟

دارم به این فکر میکنم که آخرین باری که با یکی حرف زدم یا درد و دل کردم کی بوده؟ و‌ نه یادم نمیاد.

غرغرا و چیزای کوچیک بوده اما بقیه چیزا نه.

میدونم لای همین گریه ها و اشکای یواشکی یادم میره سر یه کلمه بهم ریختم

ولی مینویسم تا یادم بمونه نمیخوام تبدیل به چنین آدمی بشم :)

از خودم متنفرم.

از همه چیزم.

از تمام کارهای خودآگاه و ناخودآگاهم متنفرم.

از لبخند زدن و خندیدنم.

از چیزی که بودم و هستم.

از همه چیز متنفرم.

از تلاش کردنم هم متنفرم.

اصلا از نفس کشیدنم هم متنفرم.

مسخرس ولی همه جملات آشفته سر یه کلمه مزخرف منفجر شد.

احساس میکنم دارم نامفهوم میشم.

نمیدونم یعنی چی و حتی نمیتونم توضیحش بدم.

اما همه چی انگار داره تار میشه.

برای من الان حتی نفس کشیدن هم کار سختیه.

بعضی وقتا نمیدونم من واقعی کیه.

اونیه که فکر میکنم هستم یا اونی که سعی میکنم باشم.

چقد آشفته مینویسم کاش خفه شم.