۴ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

بین خواب و بیداری نوشت

 

ساعت 2 بودکه رفتم بخوابم و اینقد از این شونه به اون شونه شدم

که صدای بوق کرنومترم منو متوجه کرد که ساعت 3 شده

نمیدونم چی منو ساعت 5 بیدار کرد

نسیم خنکی ک از پنجره میوزید و منی که توی خواب و بیداری متوجه زیبایی آسمونی که هنوز روشن نشده بود شدم

یا روشن کردن کولر و منی که توی خواب و بیداری پنجرم رو بستم

نمیدونم شایدم کار گوشیم با باتری نیمه جونش بود

هرچی که بود بعدش 35 دقیقه جون کندم تا بخوابم و بعد که دیدم نمیشه یهو تو سرم جرقه زد که بنویسم

و بله همین که بیان رو باز کردم مامانم از خواب بیدارشد و اومد گفت داری چیکار میکنی؟

و خب نمیشد راستشو بگم گفتم دارم جواب مشاورم رو چک میکنم :/

خب از نسیمی که به طرز شگفت انگیزی پوستمو لمس میکنه هم گفتم دیگه از چی بگم

آها بگم براتون که سلنا و جولیا یه آهنگ خیلی قشنگ درباره اضطراب دارن

و چند وقت پیش که داشتم اجراشونو میدیدم تونستم به درک بیشتر از خودم برسم

بله من از بچگی با این حس مزخرف سر و کله میزدم و امسال هم متوجه شدم چیزی نیست که با خوردن قرص برطرف شه

(آهنگشو براتون ضمیمه میکنم)

بگم براتون از حس حمایتی که این روزا به شدت از خانوادم دریافت میکنم

که بهم میگن ایشالا هرچی دوست داری قبول شی و بخونی

که هرشهری دوست دارم برم هر دانشگاهی حتی آزاد و همین

ازم میخوان ادامه بدم نگران نباشم و هوامو دارن و این خیلی خوبه نه؟

چند روز پیش با احساسات مبهم و آشفته ای سر و کله میزدم

فهمیدم توی رابطه چقدر برای من فهمیده شدن و اون شخصیت فرد جذاب تر از هرچیز دیگه ایه

البته دلم میخواد اینو بازترش کنم ولی دیگه خیلی شخصی میشه و باید محدود و رمزدار بنویسم که الان حوصلشو ندارم

این روزا حالم خوبه اگه استرسی هست فکری هست دردی هست از سر استرس کنکوره اما جدای از اون؟ خب من بینهایت خوبم

 

  • Rosa Morningstar
  • Monday 30 Tir 99

این سه نفر

کانال های تلگرامی توییتر اینستاگرام همه جا هشتک اعدام نکنید تلاش های خودش رو میکنه

اشک تو چشمام حلقه زده که اگه اینا فایده نداشته باشه چی؟

به این فکر میکنم اونا الان چه حالی دارن؟

نشستن یه گوشه و به حال خانواده هاشون فکر میکنن؟

هنوز ذره ای امید تو دلشون مونده؟

خدایا نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم

فکر کن به همدیگه میگن داداش یعنی چقدر درد داره؟

اون یکی میگه بعدش آرامشه؟ بالاخره بهش میرسیم؟

اون یکی دیگه میگه ما که رفتیم بعد چند سال کسی از ما یادش هم میاد؟

میدونی چی میگم؟ نگران تک تک کلمات اخری ام که تو ذهنشون یا رو لباشون جاری میشه

نگران زندگی ای هستم که نکردن

نگران آرزوهایی که بهش نرسیدن همونجوری که ما نمیرسیم

نگران نوشتن ام نگران اعتراض کردن

نگران سکوت و خفقان و سرکوب

نگران اینکه به هر بهانه ای به هر دلیلی میتونن بکشوننمون پای دار

دلم میسوزه برای خودم که میخواستم علوم سیاسی بخونم با علاقه به خانوادم گفتم

و اونا فقط منو ترسوندن چون میدونستن یاغی و سرکش ام که دست نمیکشم که تغییر میخوام

و امروز من یک جوون بلاتکلیف بازمانده از خواسته هام و سرگشته بین غم و اندوهم

تا روزی که مثل این ها اعدام بشم :)

#اعدام_نکنید #توروخدا_نکشیدمون

  • Rosa Morningstar
  • Wednesday 25 Tir 99

از آنچه در سرش میگذشت نوشت

نمیخواهم عشق را در آغوش بگیرم یا باز بگذارم اثری از آن بر قلبم ثبت شود

شاید برای دیگری سرشار از احساسات خوب و امثال آن باشد

اما من توانایی آن را ندارم که باز خودم را به چالش بکشم

و نمیگذارم کسی از ناکجا آباد پا به زندگی ام بگذارد که توانایی شکستن قلبم را داشته باشد

آری نمیخواهم عشق را لمس کنم اما نمیخواهم اینگونه بی حس باشم میخواهم حداقل چیزی را حس کنم

میدانم کافی نخواهد بود اما حداقل از هیچ بهتر است آیا این توقع زیادیست؟

بعد از هرکس که ازدست دادم و تمام بوسه هایی که در ذهنم شکل گرفت و به حقیقت نپیوست نه دیگر نمیخواهم

نمیخواهم دوباره از خودم بپرسم که آیا من برایش کافی هستم؟

یا بیندیشم نکند سودای من از قلبش برود و من بی او مجنون انگشت نمای شهر شوم

من با درد و افکار سمی که در سرم میگذشت بزرگ شدم و بارها از تنهایی به ماه پناه بردم

گوشه پنجره زانوهایم را بغل کردم و گمان کردم حرف هایم را میشنود

تنها چیزی که میخواستم این بود که کسی مرا به آغوش بکشد یا نگهم دارد تا بدن نحیفم زمین را لمس نکند.

 


 

چند شب پیش مامانم صدام زد که بیا تو حیات حلوت دوتا گربه کوچولو اومدن نگاشون کن

وقتی رفتم ببینمشون ی گوشه قایم شدن اینقد که کوچولو بودن ترسیده بودن

مامان میگفت احتمالا اینجا گیر کردن و نتونستن از دیوار برن بالا

شاید نیم ساعت بود که زل زدم بودم به یکیشون که ی رگه هایی از قهوه ای کمرنگ داشت

اسمشو گذاشتم لکسی براشون یکم شیر گذاشتم بعد نیم ساعت ک حدس زدم شیر خوردنشون تموم شده رفتم لب پنجره اتاقم

لکسی ی گوشه نشسته بود و آروم نگاهم میکرد منم تگاهش میکرد اینقد ب هم زل زدیم که خسته شد رفت خوابید

چون تا ساعت ها بعد منو تنها گذاشت و از کنج خودش بیرون نیومد

مامان همش غر میزد که سروصداشون دیگه نمیذاره بخوابیم یا حیات خلوت خاک نداره کثیف کاری میکنن و اینا

منم فقط میگفتم حالا تمیزش میکنم خودم بذار ببینیم میمونن یا نه

حتی برای اون ترسوتره که رگه های مشکی داشت هم اسم گذاشته بودم کوکو

ته ته دلم حس میکردم میمونن پیشم

صب با ی سروصداهای ریزی بیدار شدم و پنجره اتاقمو باز کردم

بعله با چهره غضبناک مامانشون مواجه شدم که با عصبانیت بم زل زده بود و از روی خشم دمشو تکون میداد

اخه یجورایی لکسی بیشتر نزدیک من بود تا اون و اومده بود بچه هاشو ببره منم با لبخند ب لکسی گفتم برو اشکالی نداره

و اون انگار که حرفمو فهمیده باشه اروم دور شد و رفت :(

خواستم ثبت بشه

 


 

18 نظر تایید نشده دارم و حال تاییدشو ندارم ولی جواب محبتاتون رو میدم

و خب خیلی ناراحتم که از حالتون خبر ندارم امیدوارم خوب باشید و تو این اوضاع کرونایی مراقب خودتون و عزیزاتون باشین

حال من خوبه بیشتر از همیشه شادم چه وقتی که مثل کوآلا میخوابم چه وقتایی که از بیخوابی به مرز غش کردن میرسم

درصدای عمومیم راضی کنندس و درصدای اختصاصیم نه و من بیشتر از اینکه نگران آیندم باشم نگران ناامید نکردن خانوادمم

من هنوز که هنوزه با 19 سال سن نمیدونم توی چی استعداد و علاقه دارم و مسیرم چیه ولی امیدوارم پیدا بشه

در تلاشم این روزای باقی مونده رو به خوبی سپری کنم

دوستتون دارم فعلا خدافظ

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 22 Tir 99

تا 60 روز دیگر

 

نمیدونم دارم با خودم چیکار میکنم و حتی نمیدونم میتونم بهترین خودم باشم یا نه

حداقل برای این 60 روز باقی مونده باید از تمام دل و جونم مایه بذارم نه؟

جسمم خیلی خستس و روحمم همکاری نمیکنه

میخوام با بی رحمی تمام بال هامو ببرم و بچسبم به این میز و صندلی کوفتی

So yes, I'm leaving, but I'll be back

+امیدوارم اینبار سرحرفم بمونم و نه ناخونک بزنم ن برگردم

پس تا اون روز مواظب خودتون باشین

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 1 Tir 99
بدلندز تشبیهی فیزیکی از ذهن منه

که به سرزمین های فرسایش یافته

و غیرقابل کشت گفته میشه
موضوعات
پیوندها