نمیخواهم عشق را در آغوش بگیرم یا باز بگذارم اثری از آن بر قلبم ثبت شود

شاید برای دیگری سرشار از احساسات خوب و امثال آن باشد

اما من توانایی آن را ندارم که باز خودم را به چالش بکشم

و نمیگذارم کسی از ناکجا آباد پا به زندگی ام بگذارد که توانایی شکستن قلبم را داشته باشد

آری نمیخواهم عشق را لمس کنم اما نمیخواهم اینگونه بی حس باشم میخواهم حداقل چیزی را حس کنم

میدانم کافی نخواهد بود اما حداقل از هیچ بهتر است آیا این توقع زیادیست؟

بعد از هرکس که ازدست دادم و تمام بوسه هایی که در ذهنم شکل گرفت و به حقیقت نپیوست نه دیگر نمیخواهم

نمیخواهم دوباره از خودم بپرسم که آیا من برایش کافی هستم؟

یا بیندیشم نکند سودای من از قلبش برود و من بی او مجنون انگشت نمای شهر شوم

من با درد و افکار سمی که در سرم میگذشت بزرگ شدم و بارها از تنهایی به ماه پناه بردم

گوشه پنجره زانوهایم را بغل کردم و گمان کردم حرف هایم را میشنود

تنها چیزی که میخواستم این بود که کسی مرا به آغوش بکشد یا نگهم دارد تا بدن نحیفم زمین را لمس نکند.

 


 

چند شب پیش مامانم صدام زد که بیا تو حیات حلوت دوتا گربه کوچولو اومدن نگاشون کن

وقتی رفتم ببینمشون ی گوشه قایم شدن اینقد که کوچولو بودن ترسیده بودن

مامان میگفت احتمالا اینجا گیر کردن و نتونستن از دیوار برن بالا

شاید نیم ساعت بود که زل زدم بودم به یکیشون که ی رگه هایی از قهوه ای کمرنگ داشت

اسمشو گذاشتم لکسی براشون یکم شیر گذاشتم بعد نیم ساعت ک حدس زدم شیر خوردنشون تموم شده رفتم لب پنجره اتاقم

لکسی ی گوشه نشسته بود و آروم نگاهم میکرد منم تگاهش میکرد اینقد ب هم زل زدیم که خسته شد رفت خوابید

چون تا ساعت ها بعد منو تنها گذاشت و از کنج خودش بیرون نیومد

مامان همش غر میزد که سروصداشون دیگه نمیذاره بخوابیم یا حیات خلوت خاک نداره کثیف کاری میکنن و اینا

منم فقط میگفتم حالا تمیزش میکنم خودم بذار ببینیم میمونن یا نه

حتی برای اون ترسوتره که رگه های مشکی داشت هم اسم گذاشته بودم کوکو

ته ته دلم حس میکردم میمونن پیشم

صب با ی سروصداهای ریزی بیدار شدم و پنجره اتاقمو باز کردم

بعله با چهره غضبناک مامانشون مواجه شدم که با عصبانیت بم زل زده بود و از روی خشم دمشو تکون میداد

اخه یجورایی لکسی بیشتر نزدیک من بود تا اون و اومده بود بچه هاشو ببره منم با لبخند ب لکسی گفتم برو اشکالی نداره

و اون انگار که حرفمو فهمیده باشه اروم دور شد و رفت :(

خواستم ثبت بشه

 


 

18 نظر تایید نشده دارم و حال تاییدشو ندارم ولی جواب محبتاتون رو میدم

و خب خیلی ناراحتم که از حالتون خبر ندارم امیدوارم خوب باشید و تو این اوضاع کرونایی مراقب خودتون و عزیزاتون باشین

حال من خوبه بیشتر از همیشه شادم چه وقتی که مثل کوآلا میخوابم چه وقتایی که از بیخوابی به مرز غش کردن میرسم

درصدای عمومیم راضی کنندس و درصدای اختصاصیم نه و من بیشتر از اینکه نگران آیندم باشم نگران ناامید نکردن خانوادمم

من هنوز که هنوزه با 19 سال سن نمیدونم توی چی استعداد و علاقه دارم و مسیرم چیه ولی امیدوارم پیدا بشه

در تلاشم این روزای باقی مونده رو به خوبی سپری کنم

دوستتون دارم فعلا خدافظ