سلام سلام همونطور که میدونین قرار بود شروع کنم و داستانمو بنویسم
تمام اون مزخرفاتی که تو خواب و بیداری میبینم رو به هم ربط بدم
یا تمام اون افکار بی وقتی که تو سرم میگذره
چند روز پیش یه نصفه داستان نوشتم
میخوام نظر بدید اگه خوب باشه ادامه بدمش

 

موضوع داستان : لورا در حالی که نه اسم خود و نه گذشته خود را به یاد می آورد در جایی ناآشنا بیدار میشود

و داستان روایتگر ماجراهاییست که به روشن شدن گذشته آن می انجامد

 

چشم هایم را که گشودم به هر سو مینگریستم آب میدیدم ، توانایی تکان دادن دستهایم یا جدا نمودنشان از زمین را نداشتم ...

چشمانم را دوباره برهم نهادم و نفسی عمیق کشیدم ... با خودم اندیشیدم که من کیستم؟!

چرا نامم را به خاطر نمی آورم ... با شنیدن صدایی نگران از جایم برخواستم

پسرک سراسیمه به سمتم میدوید و من مات و مبهوت به او زل زده بودم

با چشمانی مملو از خشم کنارم نشست و نفس عمیقی که میکشید از عصبانیتش خبرمیداد

دهانش تکان میخورد اما من صدایی نمیشنیدم ... آرام بر روی شن های ساحل نوشتم من نمیشنوم

از جایش برخاست و باحالتی تهاجمی بازوانم را گرفت و من با حالتی ایستاده در مقابلش قرار گرفتم

نمیدانستم چه بر سرم آمده اما از آنجا که اورا اینگونه میدیدم فهمیدم که قبلا اینگونه نبوده ام

و حال برایش شوخی ای بچگانه شده ام ... دیگر پاهایم را حس نمیکردم که دنیا برایم تیره و تار شد

چشم هایم را گشودم و اینبار مردی میانسال را دیدم که در حال ترک اتاق بود و با رفتنش فرصت شناختش را از من سلب کرد

سرم بنفش رنگ را از دستم کندم و به سوی پنجره شتافتم

ارتفاع به نظر زیاد میرسید پس ناامیدانه برگشتم ... اطراف را نگریستم و لباس هایی که گوشه ای از اتاق آویزان بود را برداشتم

عجیب بود انگار عمدا برای من انتخاب شده بودند اما وقت فکر کردن را نداشتم پس در اتاق را باز کردم و آهسته از آنجا بیرون زدم...

 

نظرتون رو بگین ! اونقدر جذاب ب نظر میاد که ادامش بدم؟

لازمه بگم این داستان سبک علمی تخیلی داره و تا تموم نشه منتشر نمیشه