چند شب پیش رو تختم نشسته بودم و تقریبا دم دمای صبح بود

و من به آسمونی که هنوز تیره و تار بود زل زده بودم

به مامانم که هنوز تا اون ساعت از دردی که میکشید بیدار بود

گفتم بیا آسمونو ببین چند لحظه دیگه بهترین حس دنیا رو بهت میده

ازم خواست که تنهایی ببینم چون اونقد حالش خوب نبود که با من بیاد لب پنجره

تا اومدم دوربین رو تنظیم کنم که برای خودم فیلم کوتاه بگیرم آفتاب طلوع کرد

اون طلوع آفتاب و بعدش که خورشید کامل میاد بیرون برام جذاب نبود و نمیخواستمش

اون چند لحظه قبل که آسمون ترکیبی از آبی و نارنجی بود رو میخواستم

هنوز متوجه منظورم نشدین؟

بذار با یه مثال دیگه بگم

وقتی میخوای کسی رو ببوسی اون بوسه که پوست طرف رو حس میکنه قشنگ نیست

یعنی نه که نباشه چرا هست اما قشنگ تر از اون چند ثانیه قبلشه

که تو ذهنت تصمیم به بوسیدنش میگیری و هنوز پوست هاتون از هم فاصله داره

کنار مامانم نشسته بودم و اینارو براش میگفتم و باحوصله تاییدم میکرد

قبلا زیاد با هم حرف نمیزدیم زیاد افکارمو باهاش درمیون نمیذاشتم

ولی الان همش دلم میخواد باهاش حرف بزنم تا همو بیشتر و بیشتر بشناسیم

یه مثال دیگه بگم قشنگ تر از مسافرت رفتن اون تصمیم گرفتن و روز قبلشه

که همش تو سرت میچینی میخوای کجاها بری و چیکار کنی

یا همون اولش که از خونه میای بیرون و راهی میشی

این چند لحظه های قبل رو به آغوش بکشین و بیشتر بهش فکر کنین

برام از این چند لحظه های قبل بنویسین

مطلب قبلی هم تازه نوشته شده

چنل زدم اینم آدرسش


my_fucking_land