هفته پیش این موقع تهران بودم 

هوا قشنگ و بارونی بود و به این فکر میکردم که قراره باز برگردم و بیشتر از 600 کیلومتر ازش دورشم

از اینکه بعد مدت ها احساس میکردم یک نفر رو اینقدر دوست دارم خوشحال بودم

درگیر افسردگی بدی شده بودم و نیاز داشتم که با آدم ها تعامل داشته باشم

پس سختی مسیر و هوای سردش و تمام این مزخرفات رو به جون خریدم و رفتم

شاید بگین چرا این تعاملات که فکر میکنم نیاز داشتم رو با آدمای نزدیکترم برقرار نکردم

چند وقت قبل تر تعدادی از همکلاسی های دبیرستانم خونه یکی از دوستام جمع شدن 

و من بعد از اینکه فهمیدم "3 نفر" هستن نرفتم و کل روز کلافه بودم 

چرا؟ چون که نتونستم بفهمم که دوست دارم برم و اون "3 نفر" فاقد اهمیت هستن

یا اینکه دوست نداشتم برم و یه گوشه ساکت ترین باشم 

نمیدونم چه حس مزخرفی بود ولی لازم داشتم با یک نفر حرف بزنم تا بفهمم میخوام برم یا نه

نرفتم و هفته بعد که با هم کافه رفتن هم همراهیشون نکردم

افسردگی حس داغونیه 

اینکه احساس کنی نمیخوای با کسی حرف بزنی یا اینکه توانایی انجام هیچ کاری رو نداشته باشی

یا نمیدونم تمام چیزایی که دوستشون داری جایگاهشونو از دست بدن 

و میل خودکشی که سر به فلک میکشه

اینا چیزایی بود که این مدت حسشون میکردم

البته برای حدود یک ماه گذشته و یا شاید حتی بیشتر مهمون داشتیم

و این راحت نبودن تو محدوده خودم باعث شده بود تو عذاب بیشتری باشم

خب از پنجشنبه بگم

بعد از حدود  3 4 سال آیدا رو برای اولین بار دیدم

آیدا یکی از بهترین آدماییه که میشناسم و همونقدر هم دوست داشتنیه

دوستش مهسا رو هم دیدم و مهسا هم دختر مهربون و دوست داشتنی ایه

به رابطشون حسودیم میشد 

اینکه همیشه میتونن روی هم حساب کنن و انقدر نزدیکن که دیگه خانواده هم حساب میشن 

کسی که تو رابطه عاشقانه باهاش نیستی یا خانوادت نیست اما پیشته و من هیچوقت چنین آدمیو نداشتم

بعد اینکه با آیدا و مهسا خداحافظی کردم

توی تایمی که منتظر بودم تا دوست پسر بنده بیاد درگیر حس پوچی شدم

یه گوشه نشستم و آدما رو نگاه کردم و هی پشت سر همدیگه فکر کردم

وقتی زنگ زد که اومده و پیدام نمیکنه ضربان قلبم رفت بالا

بعد گمونم 4 ماه بود که میدیدمش و دومین باری بود که باهم تایم میگذروندیم

قبل تر خیلی تردید داشتم و منتظر فرصتای کوچیک بودم تا هرچی که بینمون هست رو تموم کنم

ولی الان میدونم که درست ترین آدمیه که وارد زندگیم شده

تمام اون سختی راه می ارزید به دیدنش و خوش به حال من که مسافرت یک روزه طولانی تر شد

و تونستم روز بعدش یعنی جمعه هم ببینمش

یه تایمی هم پسرخالش همراهیمون کرد و به رابطه این دو نفر هم حسودیم شد 

چون نه تنها فامیل هستن بلکه دوتا هم مود و دوست صمیمی ان

خیلی قشنگ و از ته دل به مزخرف ترین چیزا میخندیدن ولی بخش زیادی از خنده های من مصنوعی بود

دلم میخواد مثل اونا بخندم ولی همش ادا بود و این خوب نبود

نوشته ام بی سر و ته بود میدونم و کلی جزئیات داشت که دوست داشتم بنویسم

ولی برای جلوگیری از طولانی تر شدن این پست بیخیالش شدم

هیچی دیگه همین