من در مغز خود با شیطانهایی زندگی میکنم

که مرا در اعماق وجودم غرق میکنند

مرا در هم میشکنند و هزاران بار شکنجه ام میدهند

اهریمن هایی که احساسات مرا میکشند

زبانه های آتشی که در من افروخته اند را میلیسند

و مرا بارها و بارها به آتش میکشند

گلویم را میفشارند و هوا را از من دریغ میکنند

در سردی شبی زمستانی رهایم کرده اند

و من برای طلوع خورشید دعا میکنم

شب ها تا صبح گریستم

سعی کردم این حس را پیش خودم نگه دارم

من از شیطان هایم پست ترم

این انرژی ترسناک مرا در خود میبلعد

خالی شده ام از هر گونه بیان آن ها دهانم را بسته اند...

ذهن من شکنجه گر من شده است

و دیده ای ک کسی خود به نابودی خود بنشیند؟

این گونه که من بنشسته ام؟

آینه هارا برمیگردانم نمیتوانم آدمی که هستم را تحمل کنم

از همه این صداها خسته ام

فکر میکنم که تسخیر شده ام

در من آتشی شعله ور است اما قلبم یخ زده است

نوری در انتهای مسیر میبینم

امید رستگاری؟!

پاهایم تصمیم گرفته اند که بمانند و مسیر بس طولانی...

من جلودار شیاطینم هستم

من به اون ها نیاز دارم تا کلمات را از دهانم بیرون بکشند

اه مغز من ... تو یک بیماری کشنده هستی

ا