عذاب کشنده

یه جا تقریبا میشه گفت استخدام شدم ولی هنوز قرارداد نبستم 

تقریبا نزدیکه ولی راه برگشتشو هنوز درست درمون یاد نگرفتم و عذاب دهندس 

چونکه دقیقا نمیدونم تاکسی خطی ها کجان 

اونایی که فهمیدم کجان هم ۳۰ دقیقه حدودا با شرکت فاصله دارن

که خب اگه ۱۰ دقیقه بیشتر بخوام راه برم رسیدم خونه :)

یه جا هم هست با حقوق بیشتر و مرتبط با رشته تحصیلیم 

از نظر راه بگم براتون که خب بیشتر توی راهم اما اگه شلوغی بی ار تی رو در نظر نگیریم و یه کوچولو پیاده روی توی مترو رو ، خب راحت تره

نمیدونم شاید شنبه که برم بفهمم سخت تره

حالم خوب نیست و دفعات قبلی اگه به هر دلیلی حالم خوب نبود 

باز میشد با یکی راجبش صحبت کرد و یکم آروم شد

ولی این بار با هیچکس نمیشه راجبش حرف زد

و این تو خودم ریختنا داره عذابم میده

حتی جایی نیست که بشه ازش نوشت ، نه تلگرام نه توییتر نه اینستا

و مثل همیشه در نهایت پناه من اینجاست :)

دوست دارم که باز برگردم و اینجا ثبت خاطره کنم 

حداقل تا وقتی که آتیش وجودش کامل خاکستر بشه ببینیم دخترک قصه ما تا کجا دووم میاره :)

  • Rosa Morningstar
  • Friday 24 Tir 01

خاکستر

کاش قبل از آنکه تمام وجودم خاکستر شود دوباره گر بگیرم...

  • Rosa Morningstar
  • Wednesday 15 Tir 01

من باب فاصله

هفته پیش این موقع تهران بودم 

هوا قشنگ و بارونی بود و به این فکر میکردم که قراره باز برگردم و بیشتر از 600 کیلومتر ازش دورشم

از اینکه بعد مدت ها احساس میکردم یک نفر رو اینقدر دوست دارم خوشحال بودم

درگیر افسردگی بدی شده بودم و نیاز داشتم که با آدم ها تعامل داشته باشم

پس سختی مسیر و هوای سردش و تمام این مزخرفات رو به جون خریدم و رفتم

شاید بگین چرا این تعاملات که فکر میکنم نیاز داشتم رو با آدمای نزدیکترم برقرار نکردم

چند وقت قبل تر تعدادی از همکلاسی های دبیرستانم خونه یکی از دوستام جمع شدن 

و من بعد از اینکه فهمیدم "3 نفر" هستن نرفتم و کل روز کلافه بودم 

چرا؟ چون که نتونستم بفهمم که دوست دارم برم و اون "3 نفر" فاقد اهمیت هستن

یا اینکه دوست نداشتم برم و یه گوشه ساکت ترین باشم 

نمیدونم چه حس مزخرفی بود ولی لازم داشتم با یک نفر حرف بزنم تا بفهمم میخوام برم یا نه

نرفتم و هفته بعد که با هم کافه رفتن هم همراهیشون نکردم

افسردگی حس داغونیه 

اینکه احساس کنی نمیخوای با کسی حرف بزنی یا اینکه توانایی انجام هیچ کاری رو نداشته باشی

یا نمیدونم تمام چیزایی که دوستشون داری جایگاهشونو از دست بدن 

و میل خودکشی که سر به فلک میکشه

اینا چیزایی بود که این مدت حسشون میکردم

البته برای حدود یک ماه گذشته و یا شاید حتی بیشتر مهمون داشتیم

و این راحت نبودن تو محدوده خودم باعث شده بود تو عذاب بیشتری باشم

خب از پنجشنبه بگم

بعد از حدود  3 4 سال آیدا رو برای اولین بار دیدم

آیدا یکی از بهترین آدماییه که میشناسم و همونقدر هم دوست داشتنیه

دوستش مهسا رو هم دیدم و مهسا هم دختر مهربون و دوست داشتنی ایه

به رابطشون حسودیم میشد 

اینکه همیشه میتونن روی هم حساب کنن و انقدر نزدیکن که دیگه خانواده هم حساب میشن 

کسی که تو رابطه عاشقانه باهاش نیستی یا خانوادت نیست اما پیشته و من هیچوقت چنین آدمیو نداشتم

بعد اینکه با آیدا و مهسا خداحافظی کردم

توی تایمی که منتظر بودم تا دوست پسر بنده بیاد درگیر حس پوچی شدم

یه گوشه نشستم و آدما رو نگاه کردم و هی پشت سر همدیگه فکر کردم

وقتی زنگ زد که اومده و پیدام نمیکنه ضربان قلبم رفت بالا

بعد گمونم 4 ماه بود که میدیدمش و دومین باری بود که باهم تایم میگذروندیم

قبل تر خیلی تردید داشتم و منتظر فرصتای کوچیک بودم تا هرچی که بینمون هست رو تموم کنم

ولی الان میدونم که درست ترین آدمیه که وارد زندگیم شده

تمام اون سختی راه می ارزید به دیدنش و خوش به حال من که مسافرت یک روزه طولانی تر شد

و تونستم روز بعدش یعنی جمعه هم ببینمش

یه تایمی هم پسرخالش همراهیمون کرد و به رابطه این دو نفر هم حسودیم شد 

چون نه تنها فامیل هستن بلکه دوتا هم مود و دوست صمیمی ان

خیلی قشنگ و از ته دل به مزخرف ترین چیزا میخندیدن ولی بخش زیادی از خنده های من مصنوعی بود

دلم میخواد مثل اونا بخندم ولی همش ادا بود و این خوب نبود

نوشته ام بی سر و ته بود میدونم و کلی جزئیات داشت که دوست داشتم بنویسم

ولی برای جلوگیری از طولانی تر شدن این پست بیخیالش شدم

هیچی دیگه همین

 

  • Rosa Morningstar
  • Saturday 4 Dey 00

مود

در پاسخ به همه‌ی ابهاماتی که مردم نسبت به من دارند باید بگویم: "من فقط غمگینم!"

غمگینم چون آنچه من و علایقم را تشکیل میدهد، برای کسی قابل درک نیست. چون مردم مرا برای داشتن رویاهایِ متفاوتم، "غیرعادی" خطاب می‌کنند

 

من غمگینم زیرا همواره از سمت کسانی که دوست داشته‌ام زخم زبان شنیده‌ا

غمگینم، چون آنهایی که به روحم ضربه می‌زنند، عزیزانِ من هستند.

چون بارها چیزی از من به اسم "غرور" زیر پاهایشان له شده است

بر خلاف آنچه تصور می‌کنید من مغرور نیستم!

فقط بعد از آنهمه زخم، کمی تلخ شده‌ام. کمی بی‌حوصله و بسیــار غمگین

- زیور شیبا

 

پ.ن: اینقدر قشنگ زندگی و وضعیت روانی منو توصیف کرده که بعد خوندنش همچنان دارم گریه میکنم :)))

  • Rosa Morningstar
  • Saturday 13 Azar 00

if i could

اگر میتوانستم خودم را رها میکردم

اگر میتوانستم جسم و روحم را از یکدیگر جدا میکردم

آخرین یادداشتم را فقط برای او مینوشتم که از صمیم قلبم دوستش دارم

برایش مینوشتم که متاسفم که نتوانستم قوی باشم و ادامه بدهم

مینوشتم که عذرخواهم که اندوه اینگونه از دست دادنم را برایش به جا میگذارم

نمیدانم چگونه میتواند من را دوست بدارد

من دوست نداشتنی ترین موجود این کره خاکی هستم

و باورکن عمیقا آرزو میکردم که کاش میتوانستم 

اما من اکنون از ضعیف هم ضعیف ترم :)

 

  • Rosa Morningstar
  • Saturday 6 Azar 00

family / friends

ما مثل یک خانواده بودیم همونقدر صمیمی

اول "سین" جدا شد ولی ما کم و بیش باز باهاش در ارتباط بودیم

"سین" عاقل ، دوست داشتنی و مهربونه و من هنوز باهاش در ارتباطم که البته این خاصیت اینستاگرامه

نفرات فرعی زیادی داشتیم که جدا شدن ولی چندان اهمیتی نداشت

من و "الف.میم" با اینکه اونجا آشنا شدیم ولی دوستیمون جای دیگه ای بیشتر شد

البته اینکه تصوراتمون با "کاف" درست از آب در نیومد چیز ضد حالی بود و از اونجا به بعد کمتر حرف زدیم و ناراحتم

من و "عین" سر "پ.کاف" یه دعوای نیمه کوچولو درست کردیم و از جمعمون رفت

یکبار به "عین" پی ام دادم ولی خیلی سرد برخورد کرد و دیگه از اونجا به بعد همه چی بینمون تموم شد

نمیدونم چیشد که "پ.صاد" ، کسی که مارو دور هم جمع کرده بود اون گروه رو دلیت کرد

و "صاد.شین" حرکت انقلابی زد تو یه گروه جدید جمعمون کرد

ما یه گروه کوچیک دخترونه هم کنار اون گروه داشتیم

بعد اینکه "نون.ت" از اون گروه رفت به دلیلی که من نمیدونم یا یادم نمیاد 

اون گروه ساکت و بی سروصدا شد

دیشب هم یه بحث کوچیک شد بخاطر "نون.ت" بین دخترا شد 

من همشونو دوس دارم

"نون.ت" دوست منه و قول داده که تا همیشه دوستم بمونه

شاید دیشب وقتی راجبش حرف شد باید مثل "الف" حرف میزدم

ولی سکوت کردم و گفتم که من همتونو دوست دارم و چون از همه جا بیخبرم نظری نمیدم

حقیقتا همیشه همین بودم 

یا بیخبر بودم از جریانات بین دوستام

یا اگه میدونستم نصفه نیمه میدونستم

یا اینکه اینقدر برام بی اهمیت بود که یادم میرفت

تو همون تایم حرف زدن تو گروه و اینا "نون.ت" ی توییت زد که خب خیلی جالب نبود و بچه ها رو ناراحت تر کرد

و الان که فکر میکنم ، "نون.ت" خیلی خشن برخورد کرد و بچه ها حق داشتن که حتی بعد اون ناراحت تر هم بشن

چمیدانم والا

حرف برای گفتن زیاده ولی تا همینجا کافیه چون کم کم باید برم کلاسم شروع میشه

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 30 Aban 00

And then i cry

آدم زودرنجی نیستم ، نمیدونم شاید هستم ، شاید هم دارم تبدیل میشم بهش

شاید هم تمام این مدت بودم و پنهانش میکردم.

دوسش دارم ولی یه وقتایی حرفایی میزنه که از خودم متنفر میشم.

شاید هم دلیل بخش زیادی از نفرتی که از خودم دارم اون باشه.

عجیبه که کلمات بقیه و عزیزامون توی دوست داشتن خودمون تاثیر داشته باشه نه؟

دارم به این فکر میکنم که آخرین باری که با یکی حرف زدم یا درد و دل کردم کی بوده؟ و‌ نه یادم نمیاد.

غرغرا و چیزای کوچیک بوده اما بقیه چیزا نه.

میدونم لای همین گریه ها و اشکای یواشکی یادم میره سر یه کلمه بهم ریختم

ولی مینویسم تا یادم بمونه نمیخوام تبدیل به چنین آدمی بشم :)

از خودم متنفرم.

از همه چیزم.

از تمام کارهای خودآگاه و ناخودآگاهم متنفرم.

از لبخند زدن و خندیدنم.

از چیزی که بودم و هستم.

از همه چیز متنفرم.

از تلاش کردنم هم متنفرم.

اصلا از نفس کشیدنم هم متنفرم.

مسخرس ولی همه جملات آشفته سر یه کلمه مزخرف منفجر شد.

احساس میکنم دارم نامفهوم میشم.

نمیدونم یعنی چی و حتی نمیتونم توضیحش بدم.

اما همه چی انگار داره تار میشه.

برای من الان حتی نفس کشیدن هم کار سختیه.

بعضی وقتا نمیدونم من واقعی کیه.

اونیه که فکر میکنم هستم یا اونی که سعی میکنم باشم.

چقد آشفته مینویسم کاش خفه شم.

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 23 Aban 00

یادداشت های شنبه ابری

عجیبه تا قبل اینکه وارد پنل بشم احساس میکنم میخوام یه عالمه بنویسم و وقتی وارد میشم خالیم

احتمالا هفته دیگه توی راهم به تهرانم و امروز رو توی راه میگذرونم حتی دوتا از کلاسامو در بهترین حالت از دست میدم

بخاطر دلایل ساده مامانمم هم این بار رو باهام میاد و این خوبه چون یهویی با تنهایی رو به روم مواجه نمیشم

البته که آدمایی هستن که دوستشون دارم و میبینمشون و برای همین خوشحالم

شاید خیلیی زود بود ولی یه تعداد از وسایل رو از الان جمع کردم

یسریاشونو توی چمدون گذاشتم و بعضیاشونم لیست کردم

حالا جالب میشه امروز بیان بگن نه خوابگاه نمیدیم که

کاش زودتر مثل آدم بیان بگن چجوریه جریان و آزمایشگاه ها رو میخوان فشرده جمع کنن برامون یا نه

هفته شلوغی خواهم داشت قطعا

چون همه جزوه هام باید جمع و جور بشه و اونایی که ننوشتم رو باید بنویسم

یوگا و مدیتیشن خیلی به آرامش این چند روزم کمک کرده

چقد یهو بی ربط نوشتم

امروز به یکی از دوستام گفتم لازمه قطع رابطه کنیم و خب هنوز جواب نداده 

فعلا دیگه حرفی برای گفتن ندارم خدافیظ

  • Rosa Morningstar
  • Saturday 22 Aban 00

فاقد عنوان

سلام 

(نویسنده تلاش زیادی کرد سلام خالی نده ولی نتونست کنار بیاد و ادامش چیزی بنویسه)

دلم براتون تنگ شده بود و رمز اکانتم تو فراموش کرده بودم و رمز ایمیل مرتبط به این اکانت رو هم همینطور

با اندکی زحمت و بدبختی رمز بیان رو پیدا کردم و اومدم بهتون سر بزنم

ناراحت شدم از اینکه دیدم بعضیاتون خداحافظی کردین و بعضیاتون دیگه اصلا پیداتون نیست :)

اما ار خودم بگم 

من حالم خوبه کنار آدمای خوب و دوست داشتنی ای هستم 

بین بچه های بیان با غزل در ارتباطم و در جریان احوالات ظاهری کالیستو هم هستم و با حال خوبش انرژی میگیرم

چنل محمد هم تو تلگرام میخونم و توی کامنت هاش در ارتباطیم

اما جدای از این ها دارم سعی میکنم حد تعادلی تو حضور خودم بین بچه های دانشگاهمون داشته باشم

بیشتر تایم خالی هفته من سر جزوه نوشتن میره و خیلی از این بابت ناراحتم و کاش بیشتر اساتیدمون جزوه میدادن 

درگیر گرفتن گواهینامه هستم و هر هفته با دلایل کوچیک رد میشم مثلا دفعه قبلی بهم گفت فرمون رو با کف دستت چرخوندی :)

دیگه چی بگم براتون 

اها منتظرم ببینم این ترم میام تهران یا خیر

ته ته ته دلم امیدوارم که این ترم کامل مجازی بگذره چون احساس میکنم همه چی سنگینه

میخوام برم کلاس زبان چون زبانم داره ضعیف میشه ولی هی دارم امروز فردا میکنم و خب این بده

باید زودتر مقاله نویسی رو یاد بگیرم چونکه ترم سه هستم و هر استاد ازمون تحقیقی سمیناری چیزی میخواد

سرگرمی مورد علاقه این روزام پادکست شنیدنه که خیلی لذت بخشه و رواق و جافکری دو تا از مورد علاقه هامن

ورزش رو به کجا رسوندم؟ خب جونم بگه براتون که هی شل کن سفت کن داریم و آره معلوم نیست چی میشه

بذار فکر کنم دیگه چیزی برای گفتن دارم یا نه 

آها یه چیزی هست داره یکم اذیتم میکنه اونم اینه که دوست دارم بهتون سر بزنم و تک تک پستاتون رو توی این تایمی که نبودم بخونم ولی خب نه وقتشو دارم نه توانشو پس منو عفو کنید و خودتون بیاین یه خلاصه از حالتون بهم بدین 

ضمن اینکه موضوعات وبلاگ رو دلیت زدم

هیچی دیگه فعلا خدانگهدار

  • Rosa Morningstar
  • Wednesday 12 Aban 00

سایه تاریکی

این روزا در عین حال که دارم تلاش میکنم حالم خوب باشه خوب نیست

دلیلی نداره اما افسردگیم داره برمیگرده نمیدونم شاید افسرده نبودم و دارم افسرده میشم

اصلا افسردگی چجوریه؟ نمیدونم برام مهم هم نیست 

اگه خانوادم رو دوست نداشتم قطعا دو شب پیش که اینجوری شدم همه چیزو تموم میکردم 

بدون یادداشت بدون حرف آخر ... فقط میرفتم

و وقتی به این فکر میکردم تازه فهمیدم که چرا خیلی از کسایی که خوذکشی کردن تا قبل مرگشون اوکی به نظر میرسیدن

اینقد همه چی داره از کنترلم خارج میشه احساس میکنم هر حرکتی که میزنم یه جور cry for help شده

و اینجا نوشتم چون تو تلگرام نمیتونستم و بزرگنمایی به نظر میرسید یا حتی دوستامو نگران میکرد

یا توییتر نمیشد چون نمیخواستم اولین جاج عمرم رو ببینم

یا اینستاگرام همه رو متوجه حالم میکرد

پس اینجا نوشتم حس واقعیمو تا فقط خالی بشم ... آروم بشم ... منصرف بشم ...

و نه نگرانم نباشین درست میشم و اینکه واقعا هیچ دلیلی براش نیست و این بدترش میکنه

  • Rosa Morningstar
  • Wednesday 8 Ordibehesht 00
بدلندز تشبیهی فیزیکی از ذهن منه

که به سرزمین های فرسایش یافته

و غیرقابل کشت گفته میشه
موضوعات
پیوندها