گفتوگو های نیمه شب

یکی از دوستانم را در گوشی ام نیمه دیگر سیو کرده بودم

تا کنون مرا به خانه اش یا جایی برای گفت و گو دعوت نکرده است

یک بار ناگهانی ب او زنگ زدم و خانه اش رفتم اما بعد از یک ساعت از او خواستم که بیرون برویم

8 سال است که یکدیگر را میشناسیم و من در این سه سال اخر احساس میکردم روابط عمیقی با یکدیگر داریم

حتی با اینکه کم صحبت میکنیم احساس میکردم که دوست خوبی برایش هستم

که میتواند آسوده درباره آنچه دوست دارد با آن سخن بگوید

نمیدانم میدانید یا نه ولی با در نظر گرفتن تمام دفعاتی که قلبم را شکست او را دوست داشتم

من دوستان زیادی دارم چه در دنیای واقعی چه در دنیای مجازی

اما از شما چه پنهان دوستان مجازی ام را بیشتر دوست میدارم

نمیدانم شاید چون آنقدر آن ها را جدی نگرفته ام که بتوانند دلم را بشکنند

شاید چون شانس من اینگونه بوده که آدم هایی که از احساسات یا شخصیت و شعور بویی برده اند در نزدیکی من نیستند

حتی نمیدانم چرا با اینکه دیگر ب این دوستم اهمیت نمیدهم قلبم از سخنانش به درد آمده و با نوشتن این ها اشک از گونه هایم جاری شده

و ببخشید اما میخواهم امشب خودم را خالی کنم و ببخشید که میخواهم طولانی بنویسم تا دیگر چیزی در ذهنم نماند و هرکسی این را نخواند

من میخواهم تنهایی ام را در میان شلوغی اطرافیانم حس کنم من میخواهم درد و رنجش را در آغوش بگیرم

و نمیخواهم برایشان جوابی به دیگران بدهم

چرا برایش صحبت کردن با ادم هایی ک ندیده ای عجیب است؟

مگر غیر از این است که آنچه روحمان را نوازش میکند دلنشین تر از لمس تنمان است؟

چرا گمان میبرد من با داشتن ادم های زیادی در اطرافم باید آدم بسیار باحوصله یا بیکاری باشم؟

نیازی به پیدا کردن آدم هایی شبیه ب خودمان نیست اگر اینگونه بود ک آینه شبیه ترین ادم ب ما را نشانمان میداد!

نمیگویم دیدن کسی ک در برخی چیزها مانند تو باشد دلنشین نیست اما تفاوت ها هم جذابیت خود را دارند

میگوید نمیتواند حد وسطی داشته باشد و یا در زندگی اش ان شخص واقعا دوست داشتنیست

که دوستش میشود یا میشود آشنا

اما در ادامه که با زبانی دیگر میخواهم جایم را در زندگی اش بدانم

میگوید من در زندگی اش نیستم! این ادم خود در حرفهایش و تفکراتی که سفت و سخت پایشان ایستاده گم شده

مانند کسانی رفتار میکند که با خواندن چند کتاب احساس میکنند حرفهایشان درست است و کسی بهتر از انان نمیفهمد

اما کتاب ها از نظریات نویسندگان سخن میگویند و از نظر من احساسات ادمی و چیزهایی ک با آن ها سروکار دارد

در هیچ دو ادمی مثل هم نیست چون سرگذشت و دیدگاه هیچ دو ادمی مانند هم نیست

مگر آدم هایی ک ما مجازی میپنداریمشان در واقعیت قلب ندارند و وجودشان از گوشت و استخوان نیست؟

اگر یکبار قلب من شکسته باشد باید از تمام دنیا دست بکشم؟

مگر کیفیتی که از آن سخن میگویی این است که وقتی ناراحتی درمان حالت باشند و وقتی ب آن ها نیاز داری کمک حالت؟

خودت ک دوستی در فاصله نزدیک من هستی چه گلی بر سر من زده ای؟

نمیدانی حتی یکی از این ها ک بیهوده میپنداریشان کوچیک ترین زخم زبانی مانند تو ب من نزده اند

حقیقتا ساعت 4 صبح نمیدانم چه بلغور میکنم

من از تنهاییم و شلوغی دورم لذت میبرم مشکل آن کجاست؟

تناقضش؟! مشکلی نیست با دردهایم هم کنار آمده ام

مثلا هربار احساس خفگی و بغض داشتم از همه جا محو شدم و در گوشه اتاقم آرام گریستم

فاطمه درونم را ب آغوش کشیدم و در گوشش زمزمه کردم رویاهای دیروز و امروزش را

شاید باید بهتان بگویم ک هیولایی جدید ب بدلندز تبعید شده است و اکنون فرمانروای این قلمروست

ملکه ای باذکاوت که تمامی اهالی بدلندز را به خوبی تحت کنترل دارد

به من میگوید آدم ها در تنهایی رشد میکنند

این روزها مطمئنم ک زندگی ام از او پربار تر بوده اما ترجیح میدهم هیچ چیزی نگویم

دیگر نمیخواهم ادامه چت هایمان را برای بار دوم بخوانم تا در اینجا ثبت شان کنم

من با نوشتن همین چند کلمه اورا برای همیشه از زندگی ام خط زدم

کاش روزی برسد که دیگر مردمان این شهر را نبینم

فامیل های دور و نزدیکی که جز دو رویی هیچ نشانم نداده اند

مردمی که تنها کارشان قضاوت است

و دوستانی که جز دل شکستن هیچ به ارمغان نیاورده اند

کاش بروم ب جایی ک بتوانم آسوده در آرامش و آن طور که میخواهم زندگی کنم

  • Rosa Morningstar
  • Saturday 29 Shahrivar 99

جآن مریمـــ

اینکه یکی برام جان مریم خونده و نواخته و ویسشو از طریق ناشناس برام فرستاده جذاب نیست؟

یکی بگه چرا من اینقده خر ذووق شدممم

تازشممم اون آهنگ وقتی میای صدای پات از همه جاده هات میاد هم برام خوندش

یکی بیاد منو جم کنههه

  • Rosa Morningstar
  • Tuesday 11 Shahrivar 99

واقعا چرا؟

شما رو نمیدونم ولی من با وجود اینکه از خونه بیرون نمیرم هر روز وقت کم میارم!

راستی داستان یه ایراد داشت که کسی متوجه نشد

جزئیات متناسب با داستان اضافه شد

نوشته از سبک ادبی خارج و عامیانه نوشته شد

مدتی طول میکشه و بعد از اتمام فصل اول و بازنویس شدن و پی دی اف شدن اپلود میشه

دیگه اینکه فیلم و سریال هام همه نصفه نیمه رها شدن فعلا

فرندز فصل 7 رسیدم

کالکشن دزدان دریایی کارائیب تموم شد

کالکشن بعدی سریع و خشنه

این هفته کالکشن و فیلم رو گذاشتم کنار

تا بتونم لباسام رو اتو کنم و دستورات آشپزی فینگرفودا رو بنویسم

لپ تاپم رو مرتب کنم و استارت 504 رو بزنم

نمیدونم چرا خیلیا از کرونا و خونه نشین شدن مینالن

برای من که خیلی جذابه و به شدت دوست داشتنی

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 9 Shahrivar 99

نصفه داستانی معلق!

سلام سلام همونطور که میدونین قرار بود شروع کنم و داستانمو بنویسم
تمام اون مزخرفاتی که تو خواب و بیداری میبینم رو به هم ربط بدم
یا تمام اون افکار بی وقتی که تو سرم میگذره
چند روز پیش یه نصفه داستان نوشتم
میخوام نظر بدید اگه خوب باشه ادامه بدمش

 

موضوع داستان : لورا در حالی که نه اسم خود و نه گذشته خود را به یاد می آورد در جایی ناآشنا بیدار میشود

و داستان روایتگر ماجراهاییست که به روشن شدن گذشته آن می انجامد

 

چشم هایم را که گشودم به هر سو مینگریستم آب میدیدم ، توانایی تکان دادن دستهایم یا جدا نمودنشان از زمین را نداشتم ...

چشمانم را دوباره برهم نهادم و نفسی عمیق کشیدم ... با خودم اندیشیدم که من کیستم؟!

چرا نامم را به خاطر نمی آورم ... با شنیدن صدایی نگران از جایم برخواستم

پسرک سراسیمه به سمتم میدوید و من مات و مبهوت به او زل زده بودم

با چشمانی مملو از خشم کنارم نشست و نفس عمیقی که میکشید از عصبانیتش خبرمیداد

دهانش تکان میخورد اما من صدایی نمیشنیدم ... آرام بر روی شن های ساحل نوشتم من نمیشنوم

از جایش برخاست و باحالتی تهاجمی بازوانم را گرفت و من با حالتی ایستاده در مقابلش قرار گرفتم

نمیدانستم چه بر سرم آمده اما از آنجا که اورا اینگونه میدیدم فهمیدم که قبلا اینگونه نبوده ام

و حال برایش شوخی ای بچگانه شده ام ... دیگر پاهایم را حس نمیکردم که دنیا برایم تیره و تار شد

چشم هایم را گشودم و اینبار مردی میانسال را دیدم که در حال ترک اتاق بود و با رفتنش فرصت شناختش را از من سلب کرد

سرم بنفش رنگ را از دستم کندم و به سوی پنجره شتافتم

ارتفاع به نظر زیاد میرسید پس ناامیدانه برگشتم ... اطراف را نگریستم و لباس هایی که گوشه ای از اتاق آویزان بود را برداشتم

عجیب بود انگار عمدا برای من انتخاب شده بودند اما وقت فکر کردن را نداشتم پس در اتاق را باز کردم و آهسته از آنجا بیرون زدم...

 

نظرتون رو بگین ! اونقدر جذاب ب نظر میاد که ادامش بدم؟

لازمه بگم این داستان سبک علمی تخیلی داره و تا تموم نشه منتشر نمیشه

  • Rosa Morningstar
  • Thursday 6 Shahrivar 99

پایان یک دوره دیگر از زندگی من (کنکور)

سلام دوستای عزیزم اول از همه بگم که دلم براتون خیلی تنگ شده بود

خب امروز کنکور تجربی دادم دو روز پیش هم هنر فردا هم ایشالا زبان رو میدیم و تامام

اول از هنر بگم

وسایلم رو توی یه نایلون اماده کردم

2تا مداد و یه پاکن و یه تراش و یه بسته دستمال تو جیبی و 4تا شکلات و کارت ورود به جلسه
سنجاق قفلی و کیفمو هم زدم زیر بغلم و 5 دقیقه به 7 زدم بیرون و تو حیاطمون منتظردوستم موندم

مامانم از پشت پنجره اتاقش سعی میکرد ارومم کنه و از پشت پنجره قبل رفتنم بوسیدمش

باباهم تا زمانی که سوار ماشین شدم بدرقه کرد

ازصبح که بیدار شده بودیم بابا ذکر میخوند برام و میگفت چیا بگم تا استرسم کم شه

و من تماما بی حس بودم نمیدونستم چه مرگم شده و سوار ماشین شدم

دوستم از گواهی سلامت گفت که باید چاپش میکردم و با خودم میاورم ولی من این کار رو نکردم

پس دوباره ماشین رو برگردوند تا گوشی بابام رو بردارم و اگه چیزی خواستن نشون بدم پیامکش رو

شناسنامم رو هم جا گذاشته بودم که برداشتمش

وقتی رفتیم به محل آزمون جای پارک نبود و یه قسمت جا بود و دوستم باید پارک دوبل میکرد

گفت خیلی وقته پارک دوبل نکرده که ماشین جلویی حرکت کرد :/ تو عقب جلو کردن ماشین بود

که ماشین جلوییش هم رفت و یه عالمه جا برای پارک پیدا شد :/
رفتیم داخل و من دوتا از دوستام که مدت خیلی زیادی بود ندیده بودمشون رو دیدم و همو بغل کردیم
بهار و نرگس ...
سرجلسه کنکور هنر از وقتی که نشستیم تا وقتی که عمومی ها پخش شد حرف میزدیم و میخندیدم
عمومی ها سخت تر از انتظارم بود و خب سررشته ای هم توی تخصصی ها ندارم همونطور که میدونین
و آره اینگونه گذشت
کنکور تجربی
با مقنعه آبی کاربنی رفتم نمیدونم دقیقا چه رنگیه ولی قشنگه و از 4 سال پیش که خبرنگار شده بودم داشتمش
اما راجبش چی بگم؟ به معنای واقعی خراب کردم
سرجلسه کوفتگی بدن بدی داشتم
صدای مراقبا و اینور اونور رفتنشون و صدای پشت بلندگو اعصابمو بهم میریخت
تقریبا اول یا وسط عمومی ها بود که پریود شدم
همش نگران بودم نکنه نکنه نکنه از جام پاشم و ببینم همه جا قرمزه؟
جلوی این همه آدم انگشت نمایی چیزی نشم؟
عذاب آور بود اونم خیلی خیلی زیاد
یه عالمه سوال بود که میتونستم حل کنم اما نشد
همش فکر میکردم چی به مامانم اینا بگم
همه چی برعکس بروفق مراد بود
صبح که لباس میپوشیدم این آهنگ قمیشی تو سرم بود
اونقدر عاشق اینم عمری از خدا بگیرم اونقدر زنده بمونم که به جای تو بمیرم!
وات دا فاک :/ چرا این ؟ من ک اینو گوش ندادم اصن
و به این فکر میکردم چقدر خودخواهانس و چقدر طرف عاشق زندگی کردن بوده
که دیدن مردن معشوقشو بهونه علایقش قرار داده!

اما جدای از اینکه الان قاطی سندم پریودیمم حالم خوبه مهم نیست چی بشه من راه خودمو پیدا میکنم

  • Rosa Morningstar
  • Friday 31 Mordad 99

چند ثانیه قبل تر

 

چند شب پیش رو تختم نشسته بودم و تقریبا دم دمای صبح بود

و من به آسمونی که هنوز تیره و تار بود زل زده بودم

به مامانم که هنوز تا اون ساعت از دردی که میکشید بیدار بود

گفتم بیا آسمونو ببین چند لحظه دیگه بهترین حس دنیا رو بهت میده

ازم خواست که تنهایی ببینم چون اونقد حالش خوب نبود که با من بیاد لب پنجره

تا اومدم دوربین رو تنظیم کنم که برای خودم فیلم کوتاه بگیرم آفتاب طلوع کرد

اون طلوع آفتاب و بعدش که خورشید کامل میاد بیرون برام جذاب نبود و نمیخواستمش

اون چند لحظه قبل که آسمون ترکیبی از آبی و نارنجی بود رو میخواستم

هنوز متوجه منظورم نشدین؟

بذار با یه مثال دیگه بگم

وقتی میخوای کسی رو ببوسی اون بوسه که پوست طرف رو حس میکنه قشنگ نیست

یعنی نه که نباشه چرا هست اما قشنگ تر از اون چند ثانیه قبلشه

که تو ذهنت تصمیم به بوسیدنش میگیری و هنوز پوست هاتون از هم فاصله داره

کنار مامانم نشسته بودم و اینارو براش میگفتم و باحوصله تاییدم میکرد

قبلا زیاد با هم حرف نمیزدیم زیاد افکارمو باهاش درمیون نمیذاشتم

ولی الان همش دلم میخواد باهاش حرف بزنم تا همو بیشتر و بیشتر بشناسیم

یه مثال دیگه بگم قشنگ تر از مسافرت رفتن اون تصمیم گرفتن و روز قبلشه

که همش تو سرت میچینی میخوای کجاها بری و چیکار کنی

یا همون اولش که از خونه میای بیرون و راهی میشی

این چند لحظه های قبل رو به آغوش بکشین و بیشتر بهش فکر کنین

برام از این چند لحظه های قبل بنویسین

مطلب قبلی هم تازه نوشته شده

چنل زدم اینم آدرسش


my_fucking_land

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 5 Mordad 99

سیب زمینی :/

همش میخواستم بیام راجب این دوتا چیزی که تو سرمه بنویسم و خب وقت نمیکردم

اما اگه ننویسم تمرکزم بیشتر بهم میریزه

اخه مثل ی سیب زمینی کوچیک ک توی قابلمه خالی افتاده

و یکی داره هی قابلمه رو تکون میده و صداش کلافم کرده

هولی کرپ چه تشبیهی :/

خب مورد اول

خواستم بگم به این فکر میکردم که احیانا اگه امسال دستآورد خاصی نداشته باشم

اصلا و ابدا ناراحت نمیشم یا به این دید که همه میگن وای ی سال از عمرت رفت یا وای فلان شد نگاه نمیکنم

هروقت چنین چیزیو از زبون کسی میشنیدم بهش میگفتم که فرق چندانی نداره که تو 70 سالگی بمیری یا 71 سالگی

هرکس توی تایم زمانی زندگی خودش پیش میره

اما جدای از اون من یک سال و چند ماهه که زندگی شگفت انگیزی دارم

از نظر من شگفت انگیز چجوریه؟ پس نوشته های غمگینم چی میگه؟

بگم براتون که از نظر من شگفت انگیز یعنی تک تک لحظاتت رو دوست داشته باشی

چه غمگین چه شاد چه معمولی و چه پرهیجان

روزهایی رو داشتم که از شدت اندوه توان هیچ کاری رو نداشتم

تا دلتون بخواد به در و دیوار فحش و ناسزا گفتم

احساس کردم جونم ب لبم رسیده میدونی از اون شبا که هر ثانیش قطره قطره حونتو میگیره

اما جیجی جیجینگ  من زنده موندم صبح شد و من فردا رو دیدم

و من عاشق تک تک لحظاتی بودم که خانوادمو بغل میکردم و میبوسیدمشون

بهشون میگفتم چه بی اندازه دوستشون دارم

از تک تک لبخندایی که روی چهرشون نقش بست لبریز از شادی شدم

از شاد کردن دوستام و حرف زدن باهاشون لذت بردم

با علاقه به آسمون زل زدم و باز هم باهاشون حرف زدم

با داداشم لحظات بی نظیری رو تجربه کردم

اگه خدایی نکرده فردا رو نبینم بازم خوشحالم

قسمتی از زندگیم بود که من آدم متفاوتی بودم

غمگین و ناامید و افسرده و حساس و فلان و بهمان

چند وقت پیش یه نگاه سرسری به دفترخاطرات 2 3 سال پیشم انداختم

دیگه اون نوشته های غمگین ب جونم چنگ نمیزد

دیگه خوندنشون اشکی رو جاری نمیکرد

من به تمسخر خودم نشستم و خوشحال شدم از اینکه

اشتباهاتم و اطرافیانم منو به چیز دیگه ای تبدیل کردن

و من باز سرشارم از زندگی 💙😝🤞

و آره نظرات رو بستم اگه نظری دارین میتونین تو پست بعدی که راجب اون فکر دومیه هستش بنویسین

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 5 Mordad 99

بین خواب و بیداری نوشت

 

ساعت 2 بودکه رفتم بخوابم و اینقد از این شونه به اون شونه شدم

که صدای بوق کرنومترم منو متوجه کرد که ساعت 3 شده

نمیدونم چی منو ساعت 5 بیدار کرد

نسیم خنکی ک از پنجره میوزید و منی که توی خواب و بیداری متوجه زیبایی آسمونی که هنوز روشن نشده بود شدم

یا روشن کردن کولر و منی که توی خواب و بیداری پنجرم رو بستم

نمیدونم شایدم کار گوشیم با باتری نیمه جونش بود

هرچی که بود بعدش 35 دقیقه جون کندم تا بخوابم و بعد که دیدم نمیشه یهو تو سرم جرقه زد که بنویسم

و بله همین که بیان رو باز کردم مامانم از خواب بیدارشد و اومد گفت داری چیکار میکنی؟

و خب نمیشد راستشو بگم گفتم دارم جواب مشاورم رو چک میکنم :/

خب از نسیمی که به طرز شگفت انگیزی پوستمو لمس میکنه هم گفتم دیگه از چی بگم

آها بگم براتون که سلنا و جولیا یه آهنگ خیلی قشنگ درباره اضطراب دارن

و چند وقت پیش که داشتم اجراشونو میدیدم تونستم به درک بیشتر از خودم برسم

بله من از بچگی با این حس مزخرف سر و کله میزدم و امسال هم متوجه شدم چیزی نیست که با خوردن قرص برطرف شه

(آهنگشو براتون ضمیمه میکنم)

بگم براتون از حس حمایتی که این روزا به شدت از خانوادم دریافت میکنم

که بهم میگن ایشالا هرچی دوست داری قبول شی و بخونی

که هرشهری دوست دارم برم هر دانشگاهی حتی آزاد و همین

ازم میخوان ادامه بدم نگران نباشم و هوامو دارن و این خیلی خوبه نه؟

چند روز پیش با احساسات مبهم و آشفته ای سر و کله میزدم

فهمیدم توی رابطه چقدر برای من فهمیده شدن و اون شخصیت فرد جذاب تر از هرچیز دیگه ایه

البته دلم میخواد اینو بازترش کنم ولی دیگه خیلی شخصی میشه و باید محدود و رمزدار بنویسم که الان حوصلشو ندارم

این روزا حالم خوبه اگه استرسی هست فکری هست دردی هست از سر استرس کنکوره اما جدای از اون؟ خب من بینهایت خوبم

 

  • Rosa Morningstar
  • Monday 30 Tir 99

این سه نفر

کانال های تلگرامی توییتر اینستاگرام همه جا هشتک اعدام نکنید تلاش های خودش رو میکنه

اشک تو چشمام حلقه زده که اگه اینا فایده نداشته باشه چی؟

به این فکر میکنم اونا الان چه حالی دارن؟

نشستن یه گوشه و به حال خانواده هاشون فکر میکنن؟

هنوز ذره ای امید تو دلشون مونده؟

خدایا نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم

فکر کن به همدیگه میگن داداش یعنی چقدر درد داره؟

اون یکی میگه بعدش آرامشه؟ بالاخره بهش میرسیم؟

اون یکی دیگه میگه ما که رفتیم بعد چند سال کسی از ما یادش هم میاد؟

میدونی چی میگم؟ نگران تک تک کلمات اخری ام که تو ذهنشون یا رو لباشون جاری میشه

نگران زندگی ای هستم که نکردن

نگران آرزوهایی که بهش نرسیدن همونجوری که ما نمیرسیم

نگران نوشتن ام نگران اعتراض کردن

نگران سکوت و خفقان و سرکوب

نگران اینکه به هر بهانه ای به هر دلیلی میتونن بکشوننمون پای دار

دلم میسوزه برای خودم که میخواستم علوم سیاسی بخونم با علاقه به خانوادم گفتم

و اونا فقط منو ترسوندن چون میدونستن یاغی و سرکش ام که دست نمیکشم که تغییر میخوام

و امروز من یک جوون بلاتکلیف بازمانده از خواسته هام و سرگشته بین غم و اندوهم

تا روزی که مثل این ها اعدام بشم :)

#اعدام_نکنید #توروخدا_نکشیدمون

  • Rosa Morningstar
  • Wednesday 25 Tir 99

از آنچه در سرش میگذشت نوشت

نمیخواهم عشق را در آغوش بگیرم یا باز بگذارم اثری از آن بر قلبم ثبت شود

شاید برای دیگری سرشار از احساسات خوب و امثال آن باشد

اما من توانایی آن را ندارم که باز خودم را به چالش بکشم

و نمیگذارم کسی از ناکجا آباد پا به زندگی ام بگذارد که توانایی شکستن قلبم را داشته باشد

آری نمیخواهم عشق را لمس کنم اما نمیخواهم اینگونه بی حس باشم میخواهم حداقل چیزی را حس کنم

میدانم کافی نخواهد بود اما حداقل از هیچ بهتر است آیا این توقع زیادیست؟

بعد از هرکس که ازدست دادم و تمام بوسه هایی که در ذهنم شکل گرفت و به حقیقت نپیوست نه دیگر نمیخواهم

نمیخواهم دوباره از خودم بپرسم که آیا من برایش کافی هستم؟

یا بیندیشم نکند سودای من از قلبش برود و من بی او مجنون انگشت نمای شهر شوم

من با درد و افکار سمی که در سرم میگذشت بزرگ شدم و بارها از تنهایی به ماه پناه بردم

گوشه پنجره زانوهایم را بغل کردم و گمان کردم حرف هایم را میشنود

تنها چیزی که میخواستم این بود که کسی مرا به آغوش بکشد یا نگهم دارد تا بدن نحیفم زمین را لمس نکند.

 


 

چند شب پیش مامانم صدام زد که بیا تو حیات حلوت دوتا گربه کوچولو اومدن نگاشون کن

وقتی رفتم ببینمشون ی گوشه قایم شدن اینقد که کوچولو بودن ترسیده بودن

مامان میگفت احتمالا اینجا گیر کردن و نتونستن از دیوار برن بالا

شاید نیم ساعت بود که زل زدم بودم به یکیشون که ی رگه هایی از قهوه ای کمرنگ داشت

اسمشو گذاشتم لکسی براشون یکم شیر گذاشتم بعد نیم ساعت ک حدس زدم شیر خوردنشون تموم شده رفتم لب پنجره اتاقم

لکسی ی گوشه نشسته بود و آروم نگاهم میکرد منم تگاهش میکرد اینقد ب هم زل زدیم که خسته شد رفت خوابید

چون تا ساعت ها بعد منو تنها گذاشت و از کنج خودش بیرون نیومد

مامان همش غر میزد که سروصداشون دیگه نمیذاره بخوابیم یا حیات خلوت خاک نداره کثیف کاری میکنن و اینا

منم فقط میگفتم حالا تمیزش میکنم خودم بذار ببینیم میمونن یا نه

حتی برای اون ترسوتره که رگه های مشکی داشت هم اسم گذاشته بودم کوکو

ته ته دلم حس میکردم میمونن پیشم

صب با ی سروصداهای ریزی بیدار شدم و پنجره اتاقمو باز کردم

بعله با چهره غضبناک مامانشون مواجه شدم که با عصبانیت بم زل زده بود و از روی خشم دمشو تکون میداد

اخه یجورایی لکسی بیشتر نزدیک من بود تا اون و اومده بود بچه هاشو ببره منم با لبخند ب لکسی گفتم برو اشکالی نداره

و اون انگار که حرفمو فهمیده باشه اروم دور شد و رفت :(

خواستم ثبت بشه

 


 

18 نظر تایید نشده دارم و حال تاییدشو ندارم ولی جواب محبتاتون رو میدم

و خب خیلی ناراحتم که از حالتون خبر ندارم امیدوارم خوب باشید و تو این اوضاع کرونایی مراقب خودتون و عزیزاتون باشین

حال من خوبه بیشتر از همیشه شادم چه وقتی که مثل کوآلا میخوابم چه وقتایی که از بیخوابی به مرز غش کردن میرسم

درصدای عمومیم راضی کنندس و درصدای اختصاصیم نه و من بیشتر از اینکه نگران آیندم باشم نگران ناامید نکردن خانوادمم

من هنوز که هنوزه با 19 سال سن نمیدونم توی چی استعداد و علاقه دارم و مسیرم چیه ولی امیدوارم پیدا بشه

در تلاشم این روزای باقی مونده رو به خوبی سپری کنم

دوستتون دارم فعلا خدافظ

  • Rosa Morningstar
  • Sunday 22 Tir 99
بدلندز تشبیهی فیزیکی از ذهن منه

که به سرزمین های فرسایش یافته

و غیرقابل کشت گفته میشه
موضوعات
پیوندها